بسم الله الرحمن الرحیم
۱- دیگر وقتش رسیده صفحه تقویم اسفند را بنویسیم* و هبیت ترکر اسفند را بکشیم و روی روزهای بهمن مروری داشته باشیم و اهداف ماه پیش رو را ثبت کنیم.
۲- وقتش رسیده دوباره نرمافزار خانه ما را فعال کنیم و ریستش کنیم برای اسفند تا دستمان بیاید دخل و خرجمان با هم چند چندند؟!
۳- نصفهشب باشد و بچهها خواب باشند و خانهات را جمع و جور کرده باشی و کارهای شماره یک و دو را ردیف کنی و برای چهارشنبه شلوغت آماده بشوی و ...
۴- امروز رفتم حرم. صبح نسبتا زود. کمی از هشت و نیم گذشته بود که قدم گذاشتم به صحن مسجد اعظم... سهشنبه بود و عجلهای برای زود برگشتن به خانه نداشتم... آهسته گام بر میداشتم کنار گامهای کوچک زینب... ایستادم مقابل شبستانی که اولین بار صدای حاج آقا را آنجا شنیدم و در جلسه درس اخلاقشان نشستم... جلوتر، با غلبه بر ترسی که همیشه نمیگذاشت بایستم و تماشا کنم، آرامتر رفتم و چشم دوختم به قسمت مردانه و ضریح را جستجو کردم؛ آن قسمتی که روزهای بچگیام خانوادگی بود و شبهای جمعه نماز جماعت خوانده میشد و ما دور چهارستونش بازی میکردیم و یک چلچراغ بنفشرنگ داشت و بعد از نماز برای شهید مطهری فاتحه میخواندیم و ... چشم گرداندم و دیوار محبوب کودکیام را دیدم که هنوز همان نقش و نگار دلربا و اعجابانگیز را داشت، همان نقش و نگاری که وقتی روی دوش آقاجون میرفتیم زیارت، مرا مسحور خودش میکرد... بعد رفتیم قسمت زنانه... و من نشستم دقیقا همان جا که وقتی بچه بودم نماز جماعت خوانده میشد و زیباترین و شگفتانگیزترین تفریحم این بود که به حرکات همزمان رکوع و سجود آدمها دقت کنم و لذت ببرم از اینکه وقتی همه میروند سجده، همه جا روشن میشود و دیگر حس کسی را ندارم که توی چاه آدمهای قدبلند افتاده و هر طرف نگاه میکند جز آدم چیزی نمیبیند! و همزمان این ترس را داشتم نکند چلچراغ به آن بزرررگی بیفتد روی سر آدمها؟! همیشه به زنجیرش نگاه میکردم تا از استحکامش مطمئن شوم و پیش خودم تصور میکردم اگر بیفتد روی سر مردم چه اتفاقی میافتد؟ امروز دقیقا زیر همان چلچراغ نشستم روبهروی ضریح و انقدر ضریح را نگاه کردم که دلم آرام گرفت... آرام گرفت و دیوانه شد! دیوانه دیوانه دیوانه... دلتنگ دلتنگ دلتنگ... نگاه کردم و یاد حرم امیرالمومنین بودم؛ نگاه کردم و دلتنگ حرم امیرالمومنین بودم؛ نگاه کردم و دیوانه حرم امیرالمومنین بودم. جان عالمی به فداش... بعد زینب را بردم زیارت ضریح؛ آنقدر خلوت بود که دستم برسد و او هم بخواهد دستش را برساند و دستش را برسانم و بعد بکشم به صورتش و خوشش بیاد و بخواهد که دوباره و دوباره و دوباره این کار را بکند و بکنیم... امروز دلم برای بچگیام پر میکشید؛ برای وقتی که حرم همینقدر بود، همین رواق کوچک دور ضریح و رواقی که مدفن علماست و رواقهای دیگر نبودند و پشت دیوارها مغازه بود و بازار و جگرکی و مسجد محمدیه و... کاش حرم همانقدر کوچک بود و من همانقدر بچه بودم و دنیا همانقدر ساده بود و ...
* سه روز از روزهای اسفند فعلا حاشیه خوردهاند: روز تولد ریحانم، روز میلاد حضرت پدر، روز آمدن مامان! :)