مثل هوای بهار

گاهی آفتاب... گاهی باران... گاهی رنگین‌کمان...

مثل هوای بهار

گاهی آفتاب... گاهی باران... گاهی رنگین‌کمان...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

  • ۰۶ آبان ۰۲ ، ۰۷:۴۶ غزه
  • ۰۵ آبان ۰۲ ، ۲۲:۵۶ حاصل

آخرین روزهای زمستان

چهارشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۸، ۰۱:۰۴ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

۱- دیگر وقتش رسیده صفحه تقویم اسفند را بنویسیم* و هبیت ترکر اسفند را بکشیم و روی روزهای بهمن مروری داشته باشیم و اهداف ماه پیش رو را ثبت کنیم.

۲- وقتش رسیده دوباره نرم‌افزار خانه ما را فعال کنیم و ریستش کنیم برای اسفند تا دستمان بیاید دخل و خرجمان با هم چند چندند؟!

۳- نصفه‌شب باشد و بچه‌ها خواب باشند و خانه‌ات را جمع و جور کرده باشی و کارهای شماره یک و دو را ردیف کنی و برای چهارشنبه شلوغت آماده بشوی و ... 

۴- امروز رفتم حرم. صبح نسبتا زود. کمی از هشت و نیم گذشته بود که قدم گذاشتم به صحن مسجد اعظم... سه‌شنبه بود و عجله‌ای برای زود برگشتن به خانه نداشتم... آهسته گام بر می‌داشتم کنار گام‌های کوچک زینب... ایستادم مقابل شبستانی که اولین بار صدای حاج آقا را آنجا شنیدم و در جلسه درس اخلاقشان نشستم... جلوتر، با غلبه بر ترسی که همیشه نمی‌گذاشت بایستم و‌ تماشا کنم، آرامتر رفتم و چشم دوختم به قسمت مردانه‌ و ضریح را جستجو کردم؛ آن قسمتی که روزهای بچگی‌ام خانوادگی بود و شب‌های جمعه نماز جماعت خوانده می‌شد و ما دور چهارستونش بازی می‌کردیم و یک چلچراغ بنفش‌رنگ داشت و بعد از نماز برای شهید مطهری فاتحه می‌خواندیم و ... چشم گرداندم و دیوار محبوب کودکی‌ام را دیدم که هنوز همان نقش و نگار دلربا و اعجاب‌انگیز را داشت، همان نقش و‌ نگاری که وقتی روی دوش آقاجون می‌رفتیم زیارت، مرا مسحور خودش می‌کرد... بعد رفتیم قسمت زنانه... و من نشستم دقیقا همان جا که وقتی بچه بودم نماز جماعت خوانده می‌شد و زیباترین و‌ شگفت‌انگیزترین تفریحم این بود که به حرکات همزمان رکوع و‌ سجود آدم‌ها دقت کنم و لذت ببرم از اینکه وقتی همه می‌روند سجده، همه جا روشن می‌شود و دیگر حس کسی را ندارم که توی چاه آدمهای قدبلند افتاده و هر  طرف نگاه می‌کند جز آدم چیزی نمی‌بیند! و همزمان این ترس را داشتم نکند چلچراغ به آن بزرررگی بیفتد روی سر آدمها؟! همیشه به زنجیرش نگاه می‌کردم تا از استحکامش مطمئن شوم و پیش خودم تصور می‌کردم اگر بیفتد روی سر مردم چه اتفاقی می‌افتد؟ امروز دقیقا زیر همان چلچراغ نشستم رو‌به‌روی ضریح و انقدر ضریح را نگاه کردم که دلم آرام گرفت... آرام گرفت و‌ دیوانه شد! دیوانه دیوانه دیوانه... دلتنگ دلتنگ دلتنگ... نگاه کردم و یاد حرم امیرالمومنین بودم؛ نگاه کردم و دلتنگ حرم امیرالمومنین بودم؛ نگاه کردم و دیوانه حرم امیرالمومنین بودم. جان عالمی به فداش... بعد زینب را بردم زیارت ضریح؛ آنقدر خلوت بود که دستم برسد و او هم بخواهد دستش را برساند و دستش را برسانم و بعد بکشم به صورتش و خوشش بیاد و بخواهد که دوباره و‌ دوباره و‌ دوباره این کار را بکند و بکنیم... امروز دلم برای بچگی‌ام پر می‌کشید؛ برای وقتی که حرم همینقدر بود، همین رواق کوچک دور ضریح و رواقی که مدفن علماست و رواقهای دیگر نبودند و پشت دیوارها مغازه بود و بازار و جگرکی و مسجد محمدیه و‌... کاش حرم همانقدر کوچک بود و من همانقدر بچه بودم و دنیا همانقدر ساده بود و ...

* سه روز از روزهای اسفند فعلا حاشیه خورده‌اند: روز تولد ریحانم، روز میلاد حضرت پدر، روز آمدن مامان! :)

۹۸/۱۱/۳۰ موافقین ۳ مخالفین ۰
صبا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">