مثل هوای بهار

گاهی آفتاب... گاهی باران... گاهی رنگین‌کمان...

مثل هوای بهار

گاهی آفتاب... گاهی باران... گاهی رنگین‌کمان...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

  • ۰۶ آبان ۰۲ ، ۰۷:۴۶ غزه
  • ۰۵ آبان ۰۲ ، ۲۲:۵۶ حاصل

۱۱ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

یکی از تغییرات مثبتی که در خودم می‌بینم و‌ دوستش دارم پذیرش است. پذیرش زندگی کردن در همین الان و لذت بردن از همین الان. مدتی است که دیگر فکر نمی‌کنم اگر شرایط فلان طور بود، چقدر خوب بود. یا وقتی شرایط فلان طور بشود چقدر خوب می‌شود. منتظر نیستم بچه‌ها بزرگ بشوند، بهانه‌گیر نباشند، کار زیاد نداشته باشند تا از با هم بودن لذت ببریم. حالا بلدم با همین پسر در آستانه نوجوانی، با همین دختر شماره یک حساس، با همین دختر شماره دو که باید مدام رصد کنی در نقش فداکار فرو نرود، با همین دختر شماره سه ریخت و پاش کننده ی جیغ زننده! از زندگی لذت ببرم. از همین الان زندگی لذت ببرم. برای همین است که دلم بی‌نهایت سفر شمال می‌خواهد... سفر تنها، فقط خودمان؛ سفر گم شدن در طبیعت؛ سفر غلت زدن لابلای چمنها و خیس شدن زیر فواره‌ها و دویدن کنار دریا... یک سفری مثل سفر بوشهر... خیلی دلم می‌خواهد همچون سفری را...

و برای همین است که آخر هفته به غایت آرام و دلنشینی داشتیم... از آن شبها و‌ روزها که اهل خانه دور هم جمعند و هر کسی به کار خودش مشغول است ولی دلش گرم است به بودن بقیه... و انگار خدای مهربان یک نورافکن قوی روشن کرده است روی آسمان خانه ما و ما در میان رحمتش، غلت می‌خوریم...

پ.ن: از سفر بوشهر خواهم نوشت؛ به زودی...

پ.ن۲: همسر، چراغ خانه ماست... روشنی خانه ماست... نشاط خانه ماست... آرامش خانه ماست... حیات خانه ماست...

صبا
۲۹ دی ۹۸ ، ۰۱:۱۱ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

من این روزها، به دلایل متعددی ترسو شده‌ام. خیلی ترسو. هر صدای نابجایی، هر بویی، هر چیزی می‌ترساندم. صبح صدای خش خشی می‌آمد. ترسیدم. دقت که کردم از کانال کولر بود. آمدم از پشت در بالکن نگاه کردم، دیدم دوتا کبوتر خوشگل احتمالا عاشق نشسته‌اند روی کولرمان😍

 

پ.ن: خدایا! من جدا از همه استغفارها، یک معذرت‌خواهی بزرگ به حضرتت بدهکارم. از دیشب می‌خواستم این را بنویسم. از دیشب که از نگرانی و‌ دغدغه نوشتم تا امروز که از ترس... می‌دانم نوشتن این کلمات و ‌داشتن این احساسات در ساحتی که تو خدایش هستی، در عالمی که تو رب العالمینش هستی، اشتباه‌ترین اشتباه ممکن است و اگر ذره‌ای معرفت داشته باشد بنده‌ای، اصلا شدنی نیست... فَارْحَمْ عَبْدَکَ الْجَاهِلَ وَ جُدْ عَلَیْهِ بِفَضْلِ إِحْسَانِکَ إِنَّکَ جَوَادٌ کَرِیم‏...

صبا
۲۸ دی ۹۸ ، ۰۸:۲۰ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

چند شب بعد از شهادت سردار بود. بچه‌ها در سکوت و خلسه قبل از خواب بودند؛ ولی هنوز بیدار. معمولا این فرصت را غنیمت می‌شمرم تا خواب ناز در بر بگیردشان. ولی آن شب حرفی داشتم که خیلی مهم بود، صدایشان کردم؛ گفتم بچه‌ها! اگر بخواهیم راه حاج قاسم (رض) را ادامه بدهیم باید خودمان را خیلی قوی کنیم.هم جسمی و هم روحی

آن شب با بچه‌ها در این باره حرف زدم؛ در فرصتی دیگر با همسر؛ و هر روز هزارباره با خودم.

به بچه‌ها گفتم نمی‌شود لوس باشیم و در این راه بمانیم؛ به همسر گفتم باید جسم و جان بچه‌ها را قوی کنیم؛ باید ببریمشان کوه. و با خودم هر لحظه فکر می‌کنم الان چه کاری به قوت بیشتر و به راه سردار نزدیکتر است.

صحبت‌های امروز حضرت آقا لبخند به لبم نشاند؛ دلم را قرص‌تر کرد؛ کامم را شیرین؛ قدم‌هایم را استوارتر.

باشد که در این راه، با قوت و ثابت‌قدم بمانیم.

 

پ.ن: تا امروز از رویکرد تربیتی و فرهنگی و پرورشی مدرسه بچه‌ها راضی بوده‌ام. ولی حالا بنظرم می‌آید علی‌رغم روش متفاوت و اصولی آموزششان، از جهاتی قوت علمی لازم را به بچه‌ها نمی‌دهند. این قضیه خیلی نگران و‌دلتنگم کرده. فکر می‌کنم باید زودتر از اینها به درس و بحث علی توجه بیشتری می‌کردم و نقاط ‌ضعفشان را مورد بررسی قرار می‌دادم. از طرفی هم اینکه بچه‌ها را به مدرسه دیگری ببرم که از لحاظ علمی قوی‌تر باشند، کار راحتی نیست. پیدا کردن جایی که بتوانم به روش‌های تربیتی‌شان اعتماد کنم و‌... دعا کنید در این باره تصمیم درست را بگیرم و خدای مهربان راه را نشانمان دهد.

صبا
۲۷ دی ۹۸ ، ۲۲:۵۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

۱- دیروز فهمیدم که مداحی گوش دادن چقدر حالم را خوب می‌کند. همین مداحی‌های منتخبی که روی گوشی یا تبلت هست و هرچه گوش می‌دهم تکراری نمی‌شود. باید اضافه کنم به فهرست گوش‌دادنی‌ها دعای ابوحمزه و مناجات‌های منتخب خمس‌عشره را.

۲- چقدر از شکر بعضی نعمت‌های خدا عاجزیم. دیشب وقت خواب فکر می‌کردم چقدر دغدغه داشتم برای پیدا کردن یک هیات برای بچه‌ها و چقدر رفت‌و‌آمد و هماهنگی با برنامه علی کار سختی بود و حالا خدا آورده گذاشته دم دستمان. توی همین مجتمع؛ هیات را، کتابخانه را، جلسه قصه‌گویی را...

۳- هر وعده که نماز می‌خوانم، می‌آید کنارم، چادری، پتویی چیزی می‌کشد روی سرش، مهر کوچکی برمی‌دارد و نماز می‌خواند. بعد از نمازش هم دستش را می‌آورد جلو و لبخند می‌زند؛ یعنی که قبول باشد! به نماز می‌گوید آلّا؛ احتمالا منظورش الله اکبر است. در حالی که ما یادش نداده‌ایم. از تکرار این کار خسته هم نمی‌شود. هربار با همان هیجان و اشتیاق می‌خواند که بار اول. از یک سال و چهار ماهگی شروع کرد.

۴- حرف زدن با همسر خیلی آرامش‌بخش است. بچه‌ها خوابیده‌اند. در سکوت خانه چای می‌خوریم و باقلوای قزوین و من برایش از دغدغه‌هایم برای بچه‌ها می‌گویم و از کم و کاست‌های مدرسه و تصمیم‌های جدیدم و تغییر و تحولات بچه‌ها در هفته‌ای که گذشت و ... بعد می‌فهمم که کم‌کم دارد خسته می‌شود؛ می‌گویم ممنون که به حرف‌هایم گوش کردی! می‌رود سراغ کارهایش. می‌روم سراغ دفترم و فکرهای جدیدم را می‌نویسم که نوشتن خوب کاری است... خوب کاری...

۵- تجربه زیسته: قهوه خوب مرهمی است برای روزهای تلخ و روزهای بی‌حوصلگی ولی مَرکب دارد هشدارهایش را شروع می‌کند و هی چراغ قرمز نشان می‌دهد و گویا مجبورم ترک کنم این نوشیدنی مهربان را!

۶- تجربه زیسته روح: شب‌های جمعه می‌گیرم هواتو... (با لحن حاج امیر عباسی بخوانید!)

۷- حداقل برای هفت مورد در این متن آگاهانه و عامدانه تلاش کردم واژه فارسی انتخاب کنم. راستی رفقا! من کار ویراستاری می‌کنم. اگر لازمتان شد در خدمتم.

صبا
۲۶ دی ۹۸ ، ۲۳:۲۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

امروز بعد از رساندن بچه‌ها، رفتم بنزین بزنم. نمی‌دانم بعد از چند وقت؛ قطعا بیش از ۴ سال! چون از وقتی برگشته‌ایم قم، من بنزین نزده‌ام. همسر همیشه حواسش هست که ماشین را پر تحویلم بدهد. همیشه حواسش به همه چیز هست. این بار هم سفرش طولانی شد و خیالم را راحت کرد که حتی اگر چراغش هم روشن بشود، هنوز کیلومترها می‌رود. ولی من خیالم راحت نشد و حوصله کشیدن اضطراب جدیدی را با خودم نداشتم. 

پمپ‌بنزین اولی خیلی شلوغ بود؛ رفتم دومی که طبیعتا دورتر هم بود... وقتی کارم تمام شد، دلم نمی‌خواست برگردم خانه... دلم می‌خواست همینطور بروم... بزرگراه را ادامه بدهم و بروم... به ناکجاآباد... دلم می‌خواست بروم به جایی که حالم را بهتر کند... کجا؟ نمی‌دانم... نمی‌دانم کجا حالم را بهتر می‌کند... حتی وسوسه حرم رفتن هم غالب نشد...

اسم یکی از درس‌های کتاب هدیه‌های علی در مسیر دجله، در کنار دجله، یک همچین چیزی بود. با خودم فکر کردم من سامرا نرفته‌ام... دجله را ندیده‌ام... کسی که سامرا رفته باشد، دجله را دیده؟ نمی‌دانم...بعد تصویر بحرالنجف جلوی چشم‌هایم زنده شد؛ جان گرفت؛ دلم پر کشید برای نجف... فکر کردم شاید دلم در نجف آرام بگیرد... شاید دلم با دیدن آسمان نجف باز شود... کاش می‌شد آدم پرنده باشد... پر بکشد هرجا که دلش آرام می‌گیرد... بعضی از آدم‌ها پرنده‌اند... وقتی دلتنگ نجف می‌شوند، در نجفند... وقتی هوای کربلا دارند، کربلا هستند... دلشان برای امام رضا ع تنگ می‌شود، سحر زیارت می‌کنند... اصلا آدم‌هایی که سحر دارند، همه چیزشان با آدم‌های معمولی فرق می‌کند...

به هر حال! حالا من برگشته‌ام خانه... زینب یک سال و نیمه‌ام تلاش می‌کند عروسک را با کالسکه‌ای که یک چرخ عقبش کنده شده و در نتیجه نامتعادل است، راه ببرد؛ و من باید خانه را برای آمدن مهمانان احتمالی آخر هفته، مهیا کنم... زندگی کاری ندارد به حال تو! شکم بچه‌ها بی‌حوصلگی مامان سرش نمی‌شود، برسند خانه گرسنه‌اند! اسباب‌بازی های ریخته وسط هال هم خودشان جمع نمی‌شوند! ما مامان‌ها مجبوریم صبح به صبح بی‌حوصلگی‌ها و بی‌قراری‌ها و حال‌های نه‌خوب را بریزیم توی یک‌ کیسه، درش را محکم گره بزنیم و بچسبیم به زندگی! و چه خوب بهانه‌ای هستند بچه‌ها برای زندگی! باید یک یک سال و نیمه شیرین عسلش را توی خانه‌ات داشته باشی که بفهمی چه می‌گویم!!!❤️

صبا
۲۵ دی ۹۸ ، ۰۸:۴۳ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
صبا
۲۴ دی ۹۸ ، ۰۰:۴۶

بسم الله الرحمن الرحیم

راستش می‌ترسم... از اینکه حاج قاسم را به خاک بسپاریم و از فردا ما ملت از یاد ببریمش می‌ترسم... از اینکه وعده‌هایی که با مشت‌های گره‌کرده و در خلوت‌های خودمان پیش وجدانمان با حاج قاسم کردیم یادمان برود می‌ترسم... از اینکه از فردا هیچ شبکه‌ای از تی وی تصاویر مراسم تشییع را نشان نمی‌دهد می‌ترسم... پیکر مطهر سردار این روزها شمعی بود که همه ملت دورش گردید؛ از خاکسپاری پیکر مطهرش و خاموش شدن این شمع می‌ترسم... من از دنیای بدون حاج قاسم می‌ترسم... نه اینکه از رفتن سایه امنیت وجودش و از جنگ بترسم، نه؛ احساس می‌کنم حاج قاسم از ستون‌های معنوی این عالم بود و حالا این ستون دیگر وجود ندارد...

خدایا! به اضطرار این روزهایمان، به اشک‌های جانسوز حضرت آقا، مولای ما را برسان... خدایا! به حق حضرت زهرا علیها سلام اجازه ظهور مولایمان را صادر بفرما...

صبا
۱۷ دی ۹۸ ، ۱۲:۱۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۵ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

تی وی تصاویر تشییع سردار در حرم امام حسین علیه‌السلام رو نشون می‌ده؛ به علی می‌گم علی! من خیلییییی دلم برا کربلا تنگ شده... چه کنم؟...

شب وقت خواب زهرا در حالی که نمی‌دونم با خودش یا من نجوا می‌کنه، می‌گه: منم خیلی دلم برای کربلا تنگ شده. برای ام‌کرار.... مکث می‌کنه... بعد با یه حالت کشف کردم‌طوری می‌گه: باید یادم باشه موقع نماز دعا کنم... و خواب می‌ره...

صبا
۱۵ دی ۹۸ ، ۱۱:۳۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

به خودم می‌گم اشکال نداره غذای مفصل نذاری؛ اشکال نداره نمی‌تونی به کارای خونه‌ات برسی... تو داغداری... داغ داری... داغ...

دلم داغه ولی به همون اندازه مصمم و پر قدرت... راهت رو ادامه خواهیم داد سردار!... نه فقط وجود بچه‌هامون، همه دنیا رو از اسمت و رسمت پر خواهیم‌ کرد... 

صبا
۱۵ دی ۹۸ ، ۱۰:۳۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

خدای مهربان شاهده، چند دقیقه بعد از نوشتن مطلب قبلی، اخبار ساعت ۹ ، از آخرین دست‌نوشته سردار گفت...

این کلمات ملکوتی رو فقط کسی می‌تونه نوشته باشه که اهل دیدار حق بوده باشه... اصلا نمی‌شد که کسی اهل سلوک نباشه و حاج قاسم بشه؛ سندش رو هم خدا نشونمون داد...

همه اینها رو ما دلتنگ‌تر و بی‌قرارتر می‌کنه...

* خدا رو شکر بچه‌ها مدرسه‌ان... می‌شه بدون ملاحظه هیچ چیز و هیچ کس ضجه زد برای سردار عارفی که از دست دادیم...

 

«الهی لا تکلنی
خداوندا مرا بپذیر
خداوندا عاشق دیدارتم
همان دیداری که موسی را ناتوان از ایستادن و نفس کشیدن نمود
خداوندا مرا پاکیزه بپذیر
الحمدلله رب العالمین
خداوندا مرا پاکیزه بپذیر»

صبا
۱۵ دی ۹۸ ، ۱۰:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر