مثل هوای بهار

گاهی آفتاب... گاهی باران... گاهی رنگین‌کمان...

مثل هوای بهار

گاهی آفتاب... گاهی باران... گاهی رنگین‌کمان...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

  • ۰۶ آبان ۰۲ ، ۰۷:۴۶ غزه
  • ۰۵ آبان ۰۲ ، ۲۲:۵۶ حاصل

۱۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

معلم نازنین روزهای نوجوانیم؛ استاد اخلاق و تاریخ اسلام و فقه و اصول فقه‌م؛ مشاور خوب روزهای دشوارم؛ راهنمای خوب زندگیم که هنوز بعضی جملات طلاییشون آویزه گوشمه و نصب العینم تو زندگی؛ استاد خوش خطم که یه روزی بعنوان هدیه‌ای ماندگار چندین صفحه برام از تفسیر آیات قران کریم که به کلیدواژه «نور» مربوط بود، نوشتند؛ بانوی بزرگواری که در باب فقه و‌ اصول فقه، نورچشم حوزه های علمیه خواهران بودند و به گمانم جزو معدود بانوان گمنام مجتهد...

کرونا بخش زیادی از ریه و هوشیاریشون رو گرفته... بیمارستان هستن و من دلم آروم و قرار نداره؛ مرتب از دخترشون که دوستمه، احوالشون رو‌ میپرسم و هر دفعه نگران تر میشم و از تصور اینکه روی تخت بیمارستان هستن و ناهوشیار قلبم مچاله میشه... نمی‌تونم تصور کنم دنیا بدون این آدمهای خوب بی‌نظیر چطور میخواد نفس بکشه؟...

من مطمئنم که اگر خدای سبحان روح نازنین خانم ب رو قبض کنه، برای ایشون چیزی جز روح و‌ ریحان و رحمت بی‌منتهای پروردگار نخواهد بود و اجر همه مجاهدت‌ها و تلاش‌هاشون در عرصه تبلیغ اسلام ناب رو خواهند گرفت، اجر بی‌حساب از پروردگاری که در وفا و سپاسگزاری از بنده‌هاش بی‌بدیله... ولی خدایا! ما به این وزنه‌های وزین برای زیستن در این دنیا نیاز داریم... ما رو از وجود نازنینشون محروم نکن...

 

صبا
۳۰ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۱۶ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

چقدر دلم برای آغوش گرم آقاجونم تنگ شده...

چقدر جای خانواده‌ام برای حمایت از من خالیه...

آآآآه... لعنت به دوری....

صبا
۲۴ شهریور ۹۹ ، ۲۰:۴۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

آخرین باری که یادم می‌آید این‌همه غم روی دلم بوده که حالت تهوع داشته‌ام و دلم می‌خواسته بغض‌هایم را بالا بیاورم و زار زار گریه کنم، سال دوم دبیرستان بود و‌ دوستی با مریم؛ حوالی اردوی همدان...

یک چیزی توی دلم نیست... یک جایی توی دلم، زیر قفسه سینه‌ام احساس خلا می‌کنم...

صبا
۲۴ شهریور ۹۹ ، ۱۵:۱۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

گفتم میذاریمشون مدرسه دولتی، با خیال راحت از آموزش مدرسه صرف نظر می‌کنیم و خودمون درسشون میدیم؛

حالا از اقبال بلند ما، معلماشون انقدر خوبن که دلم میخواد بفرستمشون برن حضوری کلاسا رو شرکت کنن!

 

چرا آخه این تصمیم سخت رو گذاشتن به عهده والدین؟ 

کاش یکسره مجازی می‌شد، تکلیف خودمون رو می‌دونستیم.

صبا
۱۹ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۱۱ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
صبا
۱۴ شهریور ۹۹ ، ۰۸:۲۲
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
صبا
۱۴ شهریور ۹۹ ، ۰۳:۱۰

بسم الله الرحمن الرحیم

هنوز وقتی به آن خط شکستگی روی استخوان ترد و‌ نازکت ( که اگر دکتر نشانم نمی‌داد متوجهش نمی‌شدم) نگاه می‌کنم، قلبم فشرده می‌شود، دنیا برایم تیره و‌ تار می‌شود...

.

.

.

جانها به فدای استخوان‌های نازنین تنت مولا! که زیر سم اسب‌ها....

صبا
۰۹ شهریور ۹۹ ، ۱۳:۱۹ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

چقدر زمان باید بگذرد تا فراموشم شود آن حالت جانگداز چهره‌ات را، وقتی هنوز آنقدر به هوش نیامده بودی که بتوانی بر سنگینی پلک‌هایت غلبه کنی و چشمانت را باز کنی، ولی صدایم را می‌شنیدی و وقتی لب‌های خشکت را به زحمت از هم باز کردی، اولین چیزی که طلب کردی «آب» بود...

.

.

.

حق داشتی رباب! بانوی خانه حسین (ع)! که بعد از شهادت مولایت زیر سایه ننشینی... مگر فراموش می‌شود قصه عطش پدری که شیرخوار تشنه‌اش را با تیر سیراب کردند؟! مگر فراموش می‌شود؟!...

 

 

صبا
۰۷ شهریور ۹۹ ، ۲۰:۴۴ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

همسر گفت ضعف می‌کنی، بیا یک چیزی بخور. دستهایم را ضدعفونی کردم، بسکوییت را از دستش گرفتم. زینبم ناشتا بود، گرسنه بود، بسکوییت میخواست، مگر حالا من می‌توانستم چیزی بخورم؟ سرم را گذاشتم روی زانوهایم و‌ گریه کردم... گریه کردم... گریه کردم... هی گفتم لا یوم کیومک یااباعبدالله و گریه کردم... هی یاد امام سجاد علیه السلام افتادم که بعد عاشورا آب و غذا می‌دیدند گریه می‌کردند و گریه کردم.

کسی آمد کنارمان و گفت چی شده؟ همسرم که به نظر میرسید حالش دست کمی از من ندارد، گفت بچه‌مان توی اتاق عمل است. خندید و گفت بابا نگران نباشید، من دکتر هدایتم! سرم را بالا آوردم. خودش بود. گفت الان تمام می‌شود. من الان پیشش بودم. همسر پرسید عملش باز بود یا بسته؟ گفت بسته و ما هر دو لبخند به لبمان آمد و گفتیم الحمدلله...

آقای دکتر هدایت! خدا از تو راضی باشد، خدا خیر کثیر به تو عطا کند، خدا همه زندگیت را به نور خودش روشن کند. برادرانه کنارمان بودی این روزها... پیش خدای مهربان شهادت می‌دهم که طبیب خوبی هستی... 

صبا
۰۵ شهریور ۹۹ ، ۱۵:۴۱ موافقین ۶ مخالفین ۱ ۳ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

زینب سادات دستش شکسته.

امروز تا داشتم کارهای قبل از روضه را سروسامان می‌دادم، در حالی که بابایش داشت موهایش را شانه می‌کرد خوابش برد...

صبا
۰۳ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۴۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲ نظر