بسمالله
جلسه داشتیم با مدیر مرکز علم و فناوری فلان. نگاهش به زن چنان تحقیرآمیز بود که... آمدم خانه. بچهها پیش خانواده همسرم بودند. کولر را روشن کردم. برای خودم لوبیاپلو کشیدم. برای خودم سالاد درست کردم. خودم را بغل کردم. برای همه زنان سرزمینم اشک ریختم. برای همه زنهایی که مردها فکر میکنند اگر کار کنند، اگر دانا شوند، اگر جایگاه اجتماعی پیدا کنند، اگر پول دربیاورند، طغیان میکنند و خانواده را پشت سر میگذارند. برای زنهایی که مردهایشان فکر میکنند غیر از عابربانک بودن خاصیتی ندارند و نگران از دست دادن خاصیتشان هستند و چیزی برای عرضه به زنهایشان، برای نگه داشتن رابطههایشان ندارند...
بچهها آمدند. بغلشان کردم. توی دلم گفتم من به اندازه خودم نمیگذارم دنیا برای شما اینطور بماند. من به اندازه خودم تلاش میکنم خانواده، با عزت، با سربلندی و با رشد تکتک اعضایش استوار بماند.
ناهارم که تمام بشود، حلوا درست میکنم، یک چیزی باید تلخی این ماجرا را ببرد. بعدتر بچههایم را محکم بغل میکنم و بخاطر بچههایم، بخاطر خانوادهام، محکمتر و استوارتر از قبل کار میکنم.