پستهای نانوشته
بسم الله الرحمن الرحیم
چرا یه مدت ننوشتم؟ نمیدونم دقیق. یه چیزایی بود که تو ذهنم مینوشتم ولی تا بیاد برسه به وقت فراغت نوشتنش تو وبلاگ دیگه سرد شده بود و میلی به نوشتنش نبود. ولی سه تا چیز رو باید بنویسم که یادم نره:
۱- چند روز پیش ظهر بود و داشتیم با ریحانه و زینب میرفتیم دنبال بچهها مدرسه. ریحانه داشت در مورد عدد۲۰ سوال میکرد. یادم نیست که من بهش گفتم همه انگشتای دست و پامون رو هم بیست تاست یا چیز دیگهای؟ ولی نتیجهاش این بود که میخواست همه انگشتاش رو بشمره. تو عالم خودش کمی با خودش حرف زد؛ بعد گفت مامان اجازه هست کفشامو در بیارم؟؟؟ یه لحظه از سادگی و صداقت وکودکانگیش در کشف دنیا مبهوت شدم! شگفتزده شدم و سرشار از ذوق شدم... میتونستم هزار تا حرف بزنم و هزارتا راهنمایی بکنم و به هزار صورت جواب معما رو بدون زحمت بهش بگم، اما دلم خواست بذارم دنیا رو به روش خودش کشف کنه؛ دلم خواست برق فهمیدن بیست تا بودن کل انگشتامون رو تو چشماش ببینم؛ دلم خواست این لحظههای ناب رو باش شریک بشم... گفتم بله که اجازه هست! و دختر کوچولوی ناز من تک تک انگشتای نازنینش رو شمرد. از این قشنگتر، اون وقتی بود که گفت مامان! «من»بیست تا انگشت دارم! میشه انگشتای زینب رو هم بشمارم؟ نگفتم همه ما آدمها بیست تا انگشت داریم؛ چرا باید بگم؟! چرا ما اصرار داریم، ما به بچههامون یاد بدیم قواعد دنیا رو؟ چرا اجازه نمیدیم خودشون کشف کنن؟ من اون روز به ریحانه اجازه دادم انگشتای زینب رو هم بشماره و این روزها بارها و بارها و بارها در موقعیتهایی قرار میگیرم که اجازه میدم زینب دنیا رو کشف کنه... حتی اگر بقیه یه جوری نگاهم کنن، وقتی زینب داره لباسی رو بارها و بارها تلاش میکنه که خودش بپوشه، تنش نمیکنم؛ چون میدونم در حال کشف کردن لباس پوشیدنه و الان چیزی که بهش لذت میده و براش مهمه، اون کشفه؛ نه پوشیدن اون لباس...
۲- علی از پنجشنبه هفته پیش هر شب نمازش رو تو مسجد خونده (غیر از امشب که مشغول آببازی بود تو حمام و هوای سرد بیرون اجازه نمیداد بلافاصله بعد از حمام بره) هر روز هم به میل خودش رفته؛ بدون اونکه من چیزی بهش بگم. شنبه میگفت دلم نمیخواد برم مسجد ها؛ ولی دلم میخواد برم! میرفت نماز میخوند و برمیگشت؛ بچهای که قبلا گاهی حتی میگفت میرفت مسجد ولی نماز نمیخونم. بچهای که در برابر هر فشار و اجباری ولو نامحسوس، جبهه میگرفت و میخواست ثابت کنه که این منم که تصمیم میگیرم چهکار کنم؟ چند هفته با پاتوق فوتبالی بچههای مسجد همراه شد، بعد هم شکر خدا پاش به هیات مسجد و نماز جماعت مسجد باز شده. و خب گفتن نداره که تو دل من و باباش چه قندی آب میشه و چه دستی بر دعا داریم که تو این مسیر بمونه. امروز صبح داشتم با خودم فکر میکردم از وقتی میره مسجد، چقدر آرومتره، چقدر کنتاکتهای عصرگاهیش با من و خواهراش کمتر شده، چقدر عاقلتر شده. با خودم گفتم ظهر که اومد اینو بهش میگم. بعد گفتم نه! بذارم خودش به این نتیجه برسه؛ چرا من بگم؟! چرا همش من استنتاج کنم براش؟ صبر میکنم ببینم خودش هم این نتیجه رو درک میکنه و به زبون میاره؟ عصر به من میگه: مامان! میگم از وقتی میرم مسجد حالم بهترهها! الله اکبر! تو دلم عروسی برپا شد! چه زود میوه صبرم رو چیدم؛ الحمدلله! خدایا! لطفا همیشه تو خونه خودت، نگهش دار و مراقبش باش و از آفات و آسیبها محافظش باش.
۳- زهرا دوشنبهها میره هیات. یه دفترچه دارن که چندتا کار خوب رو توش نوشتن و وقتی انجام دادن علامت میزنن؛ یه جور مراقبه و محاسبه و ... خودش حواسش به دفترش هست؛ به تکالیف هیاتش؛ به روزی که باید بره؛ به ساعتی که باید حاضر بشه؛ حتی نمیگه داداش بیاد منو برسونه؛ آدرس رو از من میپرسه و شماره بلوک و واحد رو حفظ میکنه و میره... خیلی بزرگ شده زهرا؛ موهاش بلند شده؛ رفتاراش عاقلانه شده؛ دلبریهای دخترانهاش منو به وجد میاره و میدونم هنوز باید صبوری کنم تا به چادر برای همیشه دل بده.
یه تجربه درست کردن روزنامهدیواری هم با دوستاش داشتن برای دههفجر که یکی از بهترین روزهای عمرم بود؛ ولی الان طاقت نوشتنش رو ندارم.
۴- چهار رو هم بنویسم! پارسال روز ۲۲ بهمن، آش جو بار گذاشتیم و رفتیم راهپیمایی. با اسنپ رفتیم و برگشتیم که گیر ماشین خودمون نباشیم. موقع برگشت، تگرگ گرفت و تا اسنپ بگیریم هممون خیس خیس شده بودیم. وقتی رسیدیم خونه، آش حسابی جا افتاده بود و سفره رو چسبیده به بخاری انداختیم و تنهای یخزدهمون رو با اون آش دلچسب گرم کردیم و این شد یکی از خاطرات خوب ما. امسال تصمیم گرفتیم آش روز ۲۲بهمن رو بهعنوان یک سنت خانوادگی ثبت کنیم؛ ولی آش رشته به تقاضای بچهها. از شب قبل حبوبات آش رو پختم و صبح رشته رو اضافه کردیم و رفتیم راهپیمایی. امسال چیزی نبارید ولی بینهایتتتتت سرد بود. سوز سرما تا مغز استخونمون نفوذ میکرد. اصلا یه سرمای عجیبی بود. دوباره اسنپ و برگشتن به آغوش گرم خونه و آش جا افتاده و ...
سر سفره به علی میگم علی! اگه یه وقت ۲۲ بهمن بیفته تو تابستون سنتمون رو چه کار کنیم؟ دیگه آش نمیچسبه؟! یه کم فکر کرد و گفت نمیدونم!
خدایا! ما رو بر عهد با انقلاب اسلامی ثابتقدم بدار! حتی اگر ۲۲ بهمن تو تابستون افتاد :)
پ.ن برای مورد ۴: سنتهای خانوادگی خیلی خوبن. ما داریم سعی میکنیم آگاهانه ایجادشون کنیم. یه سنت سابقهدارترمون، اینه که شب اول مهر، شام بیرون میخوریم؛ سنت بازگشایی مدارس و قدمتش به کلاس اول علی برمیگرده. سالی که تو دهه اول محرم میافتاد، قبل از شروع محرم سنتمون رو به جا آوردیم!
اگر تجربه مشابهی دارید، یا سنتی دارید که میشه با ما به اشتراک بذارید و ازش ایده بگیریم، برامون بفرمایید!
سلام
ما هم قبل از عروسی یکی دو سال خونه بابا نیمه شعبان اش پختیم و یک کاسه به همراه یه شاخه گل رز بردیم در خونه تک تک همسایه های بن بستمون
امسال که حانیه هم به جمعمون اضافه شده بود، دو تا سنت رو هم شروع کردیم؛ شله زرد عید غدیر که در حد یه دیگ پختیم و به لطف خدا انقدر برگت کرد که نمیدونستیم چکارش کنیم!
و روضه خونگی برای حضرت زهرا شروع کردیم و مهمونامون ده نفر هم نیومدن، اما به اندازه 80 نفر غذا حلیم سفارش دادیم و همسایه های اپارتمان رو مهمون کردیم و دوباره کلی اضافه اومد. ان شاءالله سال بعدی هم یک شب رو میکنیم سه شب. هر تعدادی هم میخوان بیان. مگه مراسم مال منه که حرصشو بخورم یا خجالتشو بکشم؟