صبح جمعه علی رفته بود نان بخرد. وقتی برگشت گفت مامان سردار سلیمانی میشناسید؟ گفتم بله. گفت شهیدشون کردن... گفتم چی میگی؟!... تلویزیون روشن کردیم... بهتزده به زیرنویس شبکه خبر نگاه میکردیم... من فروریخته بودم... به معنای واقعی کلمه فروریخته بودم... احساس میکردم دنیا به آخر رسیده...
تنها چیزی که میتوانست کمی از بهت در بیاوردمان، مراسم بعد از نمازجمعه بود... راهپیمایی آدمهای بهتزده و عزادار و سرگردان...
بعد از آن، روزها و روزها و روزها چشم ما به تلویزیون بود و گزارش تشییع سردار و اشک بود و اشک بود و اشک...
دلتنگی ما برای حاج قاسم، روزبهروز بیشتر میشود و داغش برای ما تازهتر...
پ.ن: ما که باشیم که برای حاج قاسم بنویسیم؟ آشفتگی و بینظمی کلمات، گواه بر کوچکی و ناچیزی ماست در محضر نام بلندش... نمیتوانستم چیزی ننویسم، هرچند که نوشتنم هم ارزشی ندارد جز تبرک کردن قلم و قلبم به عطر یادش...