بسم الله الرحمن الرحیم
بیچاره ظرفها... خشممان را، اضطرابمان را موقع شستن سرشان خالی میکنیم.... هرچقدر اضطرابمان، خشممان بیشتر، بیشتر میساییمشان... بیچاره تختهی چوبی که افتاده بودم به جانش و خمیرهای چسبناک ناشی از بازی دخترک را با سیم ظرفشویی جدا میکردم...
بسم الله الرحمن الرحیم
دیشب اومده تو اتاق، رفته زیر روتختی، با صدای بلند شروع کرده به گریه کردن.
میگم چی شده؟ میگه هیشکی تو این خونه منو دوست نداره!!!!!!
حالا چرا؟ چون کسی نیومده در فر رو براش باز کنه، ببینه نونهای کوچولویی که شکل قلب قالب زده، پختن یا نه!
میگم میخوای من بیام بریم به نونات سر بزنیم؟ میگه بله. اشکاشو پاک میکنه، یه لبخند پههههن روی لبش میشینه و انگارنهانگار کمی پیش گفته هیشکی تو این خونه منو دوست نداره!
پ.ن: ۴ سال و ۱۰ ماه و ۲۷ روزگی.
بسم الله الرحمن الرحیم
میدونی کجا میفهمی که خستهای؟
اونجا که بعد از حدود ۲ ساعت بودن در جلسه آنلاین از تو ماشین و آب شدن تو گرما، میای دانشگاه، لبتاپ رو هم باز میکنی جلوت، ولی فقط فایلها رو میریزی روی فلش و تمام... الکی تو گوشی میچرخی... خوابت میاد... اشکت دم مشکته...
و دلت یه چیز نرم و خنک و گوارا میخواد... یه چیزی مثل ابر، که توش فرو بری و گم بشی و رها بشی...
قرار من! کجا گمت کردم آخه؟ چرا هرچی میدوم بهت نمیرسم؟ چرا بهقدری که برای رسیدن به تو کافی باشه، نمیدوم؟ نکنه اصلا دارم در جهت خلاف رسیدن به تو میدوم؟
میشه خودتو نشونم بدی، دو کلمه با هم حرف بزنیم؟ ها؟ چی؟ تو همیشه هستی؟ این منم که باید بیام سر قرارمون؟
باشه. پس میشه دستمو بگیری، بکشیم، ببریم سر قرارمون؟
والا دیگه خسته شدم از نبودنم...
برام دعا کنید لطفا رفقای وبلاگی...
بسم الله الرحمن الرحیم
دارم قدمزنان، از کنار عطر یاسها رد میشوم و به سمت کتابخانه دانشگاه میروم. پنجره یکی از کلاسهای طبقات بالا باز است. دانشجوها را میبینم و استاد که دارد تدریس میکند.
با خودم فکر میکنم دوست داشتم جای کدام باشم؟ دانشجوها؟ یا استاد؟
جواب صادقانهام به خودم این است، دانشجوها... دوست دارم هنوز دانشجو باشم... یادگیرنده بودن را دوست دارم... اگر استاد باشی نمیتوانی یادگیرنده باشی؟ چرا میتوانی... ولی راستش... در یاددهنده بودن مسئولیتی هست که من در خودم نمیبینم که بَرش دارم.
سؤال بعدی: چرا درست را ادامه نمیدهی؟ چرا دوباره دانشجو نمیشوی؟ مخصوصا حالا که از سال آینده همه بچهها مدرسهای میشوند.
جواب: درسم را ادامه بدهم که چه بشود؟ دوست داشتن دانشجو بودن و آموختن خیلی خوب است، ولی کافی نیست. تا وقتی به جواب این سؤال نرسم که برای چه هدفی درسم را ادامه بدهم، یا اصلا درس جدیدی را شروع کنم به خواندن، هیچ اقدامی نمیکنم... هیچ اقدامی... جز اینکه بیایم کتابخانه و نوشتههای دیگران را ویرایش کنم یا گاهی خودم چیزی بنویسم، چیزی که نوشتنش از یادگیرنده بودن بیاید...
بسم الله الرحمن الرحیم
چقدر عجیبه که با آدمی که یه روز جزو آدمای امن زندگیت بوده، دیگه دلت نخواد حرف بزنی، دلت نخواد صداشو بشنوی حتی!... از تماسش، از شنیدن صداش، از تکتک کلماتش اضطراب بگیری حتی...
این ارتباط از اون چیزهاییه که میدونم یه روزی باید برم سراغش و احتمالا با درد فراوان، گرههاشو باز کنم. نه برای اینکه ارتباط دوباره ارتباط بشه، که این اصلا برام مهم نیست؛ فقط برای اینکه وقتی بهش فکر میکنم از حجم حرفهای نگفته، سردرد نگیرم...
اما حیف این روزهای اردیبهشتی زیبا نیست که صرف این کار بشه؟!
این روزا فقط دلم میخواد خاطرات مادرشدنم رو مرور کنم؛ بوی یاسها، صدای گنجشکها که اول صبح میخونن، نسبم خنک صبحگاهی، هر روز صبح منو میبره به اون روز اردیبهشتی که از خونمون تا خونه خانم الف پیاده رفتم و مامان و آبجی هم از خونه خودشون اومدن و آخرین صبحی بود که علی در وجود من نفس می کشید... علی... علی... علی.. علی دلنشین من که قربونصدقه قدوبالاش رفتن روضه این روزهای منه...
از کجا شروع شد و به کجا رسید :)
بسم الله الرحمن الرحیم
همسر دستم را میگیرد، مینشاندم و میگوید بیا بیا این مستندو با هم ببینیم. میگویم من را هوایی نکن، من دارم تاریخ زندگی حضرت صدیقه را میخوانم، همینجوری دیوانهام...
مینشینم به تماشای مستند اربعینی... قلبم تندتند میتپد... فکر میکنم بزرگترین اضطراب زندگیام این است: اگر امسال اربعین طلبیده نشوم چه؟...
بسم الله الرحمن الرحیم
بالاخره امروز فرا رسید... روز برگشتن به روتین زندگی... روز مدرسه رفتن بچهها... روز سپردن زینب به مهد... روزی که سرخوش و امیدوارم برسم به کتابخانه و دلم بخواهد سلامش کنم... بهراستی که دلتنگ سکوتش بودم!
...
سینی نانها را هل دادم توی فر. سیبزمینیهای غلتان در روغن را هم زدم تا همهجایشان یک اندازه سرخ شود... سوپ را هم زدم تا از کفایت میزان غلظتش مطمئن شوم و نشستم روی پله آشپزخانه، مفاتیح کوچکم را باز کردم و اجازه دادم اشکهایم از محبتش جاری شوند... مگر نه اینکه رمضان است و گل در بر و می در کف و معشوق به کام است؟!
...
ما هرچه مهربانی را جز از تو تصور کردهایم، خیالی باطل بوده است... مهربانی فقط با تو معنا میشود... دلتنگ معنا شدن مهربانیات برای خودم بودم... هستم...
ممنون که اجازه دادی اشک بریزم... اشک یعنی هنوز زندهام...