آدمها
بسم الله الرحمن الرحیم
چقدر عجیبه که با آدمی که یه روز جزو آدمای امن زندگیت بوده، دیگه دلت نخواد حرف بزنی، دلت نخواد صداشو بشنوی حتی!... از تماسش، از شنیدن صداش، از تکتک کلماتش اضطراب بگیری حتی...
این ارتباط از اون چیزهاییه که میدونم یه روزی باید برم سراغش و احتمالا با درد فراوان، گرههاشو باز کنم. نه برای اینکه ارتباط دوباره ارتباط بشه، که این اصلا برام مهم نیست؛ فقط برای اینکه وقتی بهش فکر میکنم از حجم حرفهای نگفته، سردرد نگیرم...
اما حیف این روزهای اردیبهشتی زیبا نیست که صرف این کار بشه؟!
این روزا فقط دلم میخواد خاطرات مادرشدنم رو مرور کنم؛ بوی یاسها، صدای گنجشکها که اول صبح میخونن، نسبم خنک صبحگاهی، هر روز صبح منو میبره به اون روز اردیبهشتی که از خونمون تا خونه خانم الف پیاده رفتم و مامان و آبجی هم از خونه خودشون اومدن و آخرین صبحی بود که علی در وجود من نفس می کشید... علی... علی... علی.. علی دلنشین من که قربونصدقه قدوبالاش رفتن روضه این روزهای منه...
از کجا شروع شد و به کجا رسید :)
چرا روضه؟
علی اولین فرزندته؟
چیزی اتفاق افتاده براش؟