سلطان جهانم به چنین روز غلام است...
بسم الله الرحمن الرحیم
بالاخره امروز فرا رسید... روز برگشتن به روتین زندگی... روز مدرسه رفتن بچهها... روز سپردن زینب به مهد... روزی که سرخوش و امیدوارم برسم به کتابخانه و دلم بخواهد سلامش کنم... بهراستی که دلتنگ سکوتش بودم!
...
سینی نانها را هل دادم توی فر. سیبزمینیهای غلتان در روغن را هم زدم تا همهجایشان یک اندازه سرخ شود... سوپ را هم زدم تا از کفایت میزان غلظتش مطمئن شوم و نشستم روی پله آشپزخانه، مفاتیح کوچکم را باز کردم و اجازه دادم اشکهایم از محبتش جاری شوند... مگر نه اینکه رمضان است و گل در بر و می در کف و معشوق به کام است؟!
...
ما هرچه مهربانی را جز از تو تصور کردهایم، خیالی باطل بوده است... مهربانی فقط با تو معنا میشود... دلتنگ معنا شدن مهربانیات برای خودم بودم... هستم...
ممنون که اجازه دادی اشک بریزم... اشک یعنی هنوز زندهام...