مثل هوای بهار

گاهی آفتاب... گاهی باران... گاهی رنگین‌کمان...

مثل هوای بهار

گاهی آفتاب... گاهی باران... گاهی رنگین‌کمان...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

  • ۰۶ آبان ۰۲ ، ۰۷:۴۶ غزه
  • ۰۵ آبان ۰۲ ، ۲۲:۵۶ حاصل

از مکاشفات‌ روزه‌داری

دوشنبه, ۱۲ دی ۱۴۰۱، ۰۴:۱۸ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

داشتم فکر می‌کردم چقدر از همه چیز و همه کس خسته‌ام... چقدر از همه روابط دلزده‌ام... چقدر همه محبت‌ها و لطف‌ها به‌نظرم آبکی است و بی‌فایده... هیچ چیز دلم را آرام نمیکند... هیچ چیز گوارا نیست... هیچ چیز عمیق نیست...

داشتم فکر می‌کردم کاش می‌شد سر به بیابان می‌گذاشتم، زیر بوته خاری پنهان می‌شدم و دست هیچ کس به من نمی‌رسید... کاش می‌شد تنهای تنهای تنها می‌رفتم نجف، بعد هم کربلا، یا اصلا یک صبح تا شب می‌رفتم مشهد، گوشه‌ای از حرم مچاله می‌شدم و زار می‌زدم دلتنگی‌هایم را... اصلا کاش فردا مدرسه‌ها مجازی نباشند و بعد رساندن زینب به مهد، بروم حرم، گوشه شبستان نجمه خاتون زانوی غم بغل بگیرم و شرح خسارت‌هایم را نجوا کنم...

 بعد دیدم چه فایده رفتن؟! وقتی ارتباط‌ها مثل رشته‌های طلایی نامریی به تو وصل‌اند... چه فایده بروی اما نگران دلتنگی جگرگوشه‌هایت باشی؟ چه فایده بروی اما هنوز متصل باشی به همین دنیای نچسب خسته‌کننده دل‌آزار؟ 

راستش را بگویم، می‌دانستم حتی اگر بروم هم، دلم باز یک گوشه و کناری گیر است، می‌رود حرم اما باز سرش توی گوشی است مثلا، یا دارد به «چرخ زندگی»اش فکر می‌کند، یا پاورپوینت معرفی «راه‌نامه»، یا چند جلسه نهایی تاریخ زندگانی حضرت صدیقه (جان عالمی به‌فداش) که نویسنده تازه ایمیل کرده یا گپ‌های رابطه‌اش با یکی از فرزندانش که باید برای تراپیست توضیح بدهد یا مرتب کردن فلان اتاق خانه و رسیدگی به فلان مسئله بچه‌ها یا چه می‌دانم، هزار و یک چیز دیگر...

بله جانم! کار از دل خراب است...

و تو می‌دانی که چاره‌اش چیست... می‌دانی که چاره‌اش فقط خلوت عمیق سحر است... می‌دانی آن گوارایی که در‌به‌در دنبال آنم فقط با نسیم سحر حاصل می‌شود، آن خنکی، آن زلالی... می‌دانی که فقط آن خلوت سیاه بی‌انتهاست که می‌توانم مچاله بشوم زیر چادرنمازم و زانوی غم بغل بگیرم و شرح خسارت‌هایم را بدهم و تو در آغوشم بکشی، از نگاه مهربانت سیرابم کنی، تیمارم کنی، خرما تعارفم کنی، رهایم کنی، آزادم کنی و من از پشت پرده اشک سیر تماشایت کنم...

چه کسی جز خودت می‌تواند موانعم را بردارد؟ چه کسی جز خودت می‌تواند ترس‌هایم را نابود کند...

دلتنگم... مرا دریاب...

 

بعدانوشت: قرآن باز کردم. آمد: فَلَمَّا أَنْ جاءَ الْبَشِیرُ أَلْقاهُ عَلى‏ وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِیراً قالَ أَ لَمْ أَقُلْ لَکُمْ إِنِّی أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ

بله جانم! من از جناب تو خاطراتی دارم، من از تو چیزهایی می‌دانم که هیچ‌کس نمی‌داند... فارتد بصیرا را بشارت می‌گیرم... چشمانم را به جمالت روشن کن...

۰۱/۱۰/۱۲ موافقین ۴ مخالفین ۰
صبا

نظرات  (۱)

۱۲ دی ۰۱ ، ۲۲:۰۶ سیاه مست

خوش به حالت 

فقط همین

دلم  میخاد از خودت بگیرمت نشون بقیه بدمت

پاسخ:
ای بابا
حال منو اگر می‌دونستید، هیچ خوشی نداره...
چه خیری هست تو آدم بی‌سحر آخه؟
کاش ما رو از خودمون بگیره برای همیشه...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">