آغاز ۱۴۰۱
بسم الله الرحمن الرحیم
من فقدان را زیاد تجربه کردهام، اما داغ دیدن را اولین بار در شهادت شوهرخالهام فهمیدم... داغی که از عمق جان بسوزی. داغی که اشکهایت خشک نشود. داغی که لبخند به لبت نیاید. داغی که حتی در نهایت خستگی، خواب را از چشمانت برباید. داغی که کاری کند حتی از فکر کردن به تمام خوشیهای دنیا، حالت خراب شود و حتی در مراسم عروسی که دعوت شدی مشکی بپوشی.*
حالا من دوباره داغدارم... همه خوشیهای عالم برایم بیمعناست... عید و سال نو برایم هیچ رنگی از شادی ندارد... اصلا نمیتوانم فکر کنم بروم عیددیدنی...
اصلا انگار وقتی آقامحسن رفته است، هیچ شادیای معنا ندارد...
چرا؟
با منطق خشک که نگاه کنی، نه رابطه شوهرخاله و نه رابطه پسرعمه آنقدر نزدیک نیست که داغش این همه زمینت بزند... پس چرا میزند، در حالی که مثلا رفتن پدربزرگ و مادربزرگهایت این همه سنگین نبوده، با همه خوبیهای بیبدیلشان و حتی ناکهانی بودن وفاتشان؟
رازش فقط یک چیز میتواند باشد؛ اخلاص شوهرخاله و آقا محسن... هر دو وزنههایی بودند در عالم معنا که در زمین کمتر شناخته شده بودند و فقط آسمانیان میدانند قدرشان را...
آقا محسن را هر کس میخواهد توصیف کند، از تجلی صفات رسول خدا جان عالمی به فداش، در وجود ایشان حرف میزند... آقا محسن نسخه عملی روحانی هدایتگر مسلمان بود...
دیشب به کسی می گفتم؛
هرشب به پدر و مادرش سر میزده با آن همههههههه مسئولیت که بر دوشش بوده؛ برای همسر نازنینش، یک همسر بهتماممعنا بوده که دیروز میگفت در این سی سال حتی پایش را پیش من دراز نمی کرد؛ برای بچههایش یک پدر بینظیر بوده؛ برای نوههایش یک پدربزرگ عالی. عمه میگفت حساب روز به روز زندگی نوههای دوقلویش را داشت؛ برای اهل مسجدش یک امام جماعت بیبدیل بوده؛ برای دانشگاهیان پشت و پناه بوده، برای حوزویان افتخار و سربلندی؛ و برای همه، برای همه مشاوری امین...
چطور یک نفر این همه کامل بوده؟ مگر چقدر وقت داشته که این همه فعالیت را به بهترین شکل ممکن انجام دهد؟چطور یک نفر میتوانسته در همه عرصهها این همه خوب و بینظیر باشد؟ اصلا مگر جز برکت و رحمتی از جانب خدای مهربان، میشود این همه خوب بود؟...
پناه همه بود و حالا یک شهر بیپناه شده...
بادش به خیر که دلم میخواست خطبه عقدمان را بخواند و قبول کرد و آین راه دور را آمد تا دل ما دو نفر را به هم پیوند بزند... حالا این دو تا دل، وسط همه دلهای داغدارش، روز و شبشان صحبت از اوست...
همسر هم داغ کم ندیده... بعد از همه خبرهای بد، من فقط محزون شدنش را میدیدم؛ سعی میکرد چیزی بروز ندهد. گاهی حتی به ما بیشتر رسیدگی میکرد و سعی میکرد با شاد کردن ما، غم خودش را تسلی دهد... کلا در خانواده همسرم، عزاداری آنقدر معنا ندارد...
آقا محسن اما فرق میکند؛ آقا محسن کسی است که هفتهای در خانه ما نمیگذشت که همسر نگوید چقدر دوستش دارد... برای همسر من که اهل روابط دوستانه چندانی نیست، آقا محسن از معدود افرادی بود که مقید بود عیدها زنگ بزند و تبریک بگوید. دنبال بهانه بود که با ایشان صحبت کند...
از آن ساعت غمباری که زنگ زدم و گفتم اگر خیلی از خانه دور نشدهای، برگرد که این مصیبت به سرمان آمده و برگشت و لباسهای عزایمان را گذاشتیم در چمدان و راه افتادیم سمت اهواز، جز حرف از آقا محسن حرف دیگری بین ما نبوده... کمی از آقا محسن حرف میزند، بعد بغض امانش نمیدهد و سکوت ... سکوت ... سکوت ...
شبی که رسیدیم، منی که میشناسمش، اصلا فکر نمیکردم با آن همه خستگی رانندگی طولانی، بتواند، اما خودش گفت برویم منزل حاج آقا و رفتیم... تمام مراسمها را شرکت کرد... و این فقط به خاطر این نبود که پسر عمه همسرش از دنیا رفته بود... به خاطر این بود که خودش عزادار بود... من ندیده بودم حتی برای عموهای خودش یا دایی خودش اینطور عزادار شود...
همه رفتگان ما، آدمهای خوبی بودند؛ اما سرّ داغدار شدن ما برای شوهرخاله و آقا محسن چیز دیگری است انگار...
من هر چه بنویسم از این مرد خدا، کم نوشتهام و احتمالا بیشتر هم خواهم نوشت... باید اجازه داد داغدیده حرف بزند؛ از عزیزش بگوید تا بار غمش کمی، فقط کمی سبکتر شود...
دارم فکر میکنم وقتی برگردیم به شهر و دیار خودمان، نه دلم میآید هفتسین بچینم، نه شیرینی بپزم، نه تفریحاتی که قولش را به بچهها داده بودیم... دل هیج کاری ندارم... مردی از این جهان رفته است که غم از دست دادنش، دل ما را تا ابد داغدار کرده است...
آقا محسن، با پدرم و عمه کوچکم که فرزندان آخر خانواده بودهاند، همسن و سال بوده است. این سه نفر و برادر شهید آقا محسن (که خودش داستان دیگری است) همه بچگیشان را با هم بودهاند... پدرم در غربت، از این داغ میسوزند و عمهام، دارد پرپر میشود... از مادر آقا محسن بیتابتر است... دیروز خانم نازنین آقا محسن که در وقار و بزرگی و تقوا و اخلاص، از آقامحسن کم ندارد و خدا برای ما حفظش کند، نشسته بود و عمه را تسلی میداد... عمه اما آنقدر بیقراری کرد که دیشب شنیدم کارش به درمانگاه و سرم کشیده... و من مطمئنم ما دیگر هرگز آدمهای قبل از این داغ نمیشویم...
عمه خیلی دلش میخواست عید امسال همه با هم اهواز باشیم (دختر این عمه، جاری من است و این اولین عیدی است که عروس و دامادمان میخواستند بروند اهواز) خیلی اصرار کرد که ما هم برویم؛ من اما همانطور که نوشته بودم، میلم به هیج سفری نبود... دیروز که همدیگر را دیدیم، چه تلخ بود... همه اهواز بودیم... همه خانواده پدریام، جمع بودند؛ اما چه جمع شدنی... چه دور هم بودنی... چه عزای بزرگی... چه مصیبت تلخی...
* پیش بزرگان خانواده ما، لباس مشکی فقط برای عزاست؛ آن هم فقط عزای سیدالشهدا علیهالسلام و اصلا پوشیدن لباس مشکی در غیر آن را اجازه نمیدهند. من یکبار در عمرم در عروسی مشکی پوشیدم؛ آن هم حدود سه ماه بعد از شهادت شوهرخاله بود؛ واقعا نمیتوانستم رخت شادی بپوشم، همه شادیهای عالم را بر خود حرام میدانستم.
آقا هم تسلیت گفتند...
طوبی له و حسن مآب
خدا رحمتشون کنه 😔