مثل هوای بهار

گاهی آفتاب... گاهی باران... گاهی رنگین‌کمان...

مثل هوای بهار

گاهی آفتاب... گاهی باران... گاهی رنگین‌کمان...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

  • ۰۶ آبان ۰۲ ، ۰۷:۴۶ غزه
  • ۰۵ آبان ۰۲ ، ۲۲:۵۶ حاصل

شوق رویش

جمعه, ۵ مهر ۱۳۹۸، ۱۲:۳۰ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

علی از این غلط گیرهای نواری خریده (اسم درستشان را نمی دانم). بهش می گویم من دلم میخواهد دوباره درس بخوانم، میدانی چرا؟ برای اینکه عاشق لوازم التحریرم!

راستش من دلم می خواهد یک جامدادی داشته باشم پر از لوازم التحریر زیبا و جذاب و هیجان انگیز که استفاده هم بشوند. چون اگر چیزی بلااستفاده داشته باشم، عذاب وجدان بیچاره ام می کند.

حالا شب از نیمه گذشته و من خواب از سرم پریده و در اینستا کمی می گردم و حالم... حالم، حال یک جوان ٢٠ ساله است؛ حتی بگو ١٨ ساله! از بس که شوق و ایده و فکر و امید دارم. چیزهایی که میدانم حداقل باید سه سال دیگر برای تحققشان صبر کنم؛ چیزهایی که اصلا نمیدانم درست است رویا داشتنشان یا نه، و تصمیم درباره روا بودن یا نارواییشان را گذاشته ام برای وقتی دیگر؛ و البته چیزهایی که میتوانم همین فردا محققشان کنم.

این امید، این شعف، این شور را دوست دارم! دوست دارم چون محصول تلاش خودم است. چون هی حرف فاطمه را با خودم تکرار کردم که این حال من است و من باید خوبش کنم! من مسئول حال خودم هستم. چون روزها و شبهای سختی را در غم و ناامیدی و افسردگی و انزجار مطلق گذراندم ولی بعد خودم تصمیم گرفتم که بس است و باید از این به بعد حالم خوب باشد. باید بخندم و بخندانم... باید بپذیرم که محور چرخش این زندگی منم؛ حال خوب کن این زندگی منم؛ شروع کننده منم... 

حالا شاید دو شب دیگر دوباره همان افسرده ای باشم که بطور جدی به رفتن فکر می کرد. مهم نیست. مهم این است که توانستم از آن حال بیرون بیایم؛ پس اگر باز هم پیش بیاید، می توانم. مشکلات حل شده اند؟ نه! ابدا! ولی من مسئول حال خودم هستم نه حال مشکلات و فی الحال از اینکه توانسته ام حال خودم را خوب کنم خوشحال و راضی ام. به روزهایی فکر میکنم که به آرزوهای فرهنگی ام رسیده ام؛ روزهایی که مستقل تر، آزادتر و فارغ البال تر شده ام. (فارغ البال درست است؟ آیا بال کلمه فارسی نیست که الف لام سرش نمی آید؟) به روزهایی که شاید تصمیم بگیرم صرف و نحو بخوانم دوباره، یا نوشتن و ویراستاری را ادامه دهم، یا برگردم به وادی حقوق، یا بروم قاطی بچه مدرسه ای ها بشوم... یا شاید هم بفهمم که هیچکدام اینها برنامه و راه من نیست و سراغش نروم.

به روزهای نزدیکتر فکر می کنم... به صبحهای خلوت خانه... به روزهای مرتبتر بودن خانه... به روزهای قهوه خوردن و کتاب خواندنهای صبحگاهی... یا خیاطی کردن و گوش دادن به دعای ابوحمزه با صوت آقاجون... یا روزهای صبح زود بلافاصله بعد از رفتن بچه ها، حرم رفتن ها...

و به سفر فکر می کنم... به اربعین... به نجف... به شهر ملکوتی نجف... به آسمان نجف...به آسمان دل انگیز نجف... به بهجت بی حدوحصر نجف... 

و فکرهایم را می نویسم تا قطار کلمه ها از ذهنم خارج شود و شاید جا باز شود برای کلمه های جدید؛ برای فکرهای جدید؛ برای تو دو لیستهای جدید؛ برای برچسب اسم زدن به تمام وسایل ریحانه؛ برای تمام کردن مانتویش؛ برای شستن ظرفها و لباسها؛ برای جارو زدن؛ برای لیست لوازم سفر نوشتن و برنامه ریزی برای آماده کردنشان؛ برای مادر بودن بی امان...

از روضه که برمی گشتیم توی ماشین بهش گفتم یک کاری کن که من خیلی خوشحال بشوم! خودم می دانستم منظورم چیست؟!منظورم دقیقا همان چیزی بود که نباید می گفتم! منظورم دقیقا این بود که هدیه میخواهم؛ هدیه ای گران قیمت، سورپرایز کننده و هیجان انگیز! چرا نباید می گفتم؟ چون داشتن سه تا دانش آموز در مدرسه غیرانتفاعی و سفر اربعین و سفرهای متعدد پرهزینه پشت سر و پیش رو، جایی برای داشتن چنین توقعاتی نمیگذارد؛ چون حتی اگر او همچین کاری هم بکند عذاب وجدان لعنتی درونی امکان هرگونه لذت بردنی را از من سلب کرده است؛ چون حتی اگر عذاب وجدان نداشته باشم، اصلا خودم نمی دانم الان چه هدیه ای می تواند خوشحالم کند؛ می توانم یک لیست بدهم از چیزهایی که دلم میخواهد داشته باشم؛ مثلا ساعت، فلش و... ولی آیا اینها را نگفته ام؟ گفته ام. آیا اگر اینها را دریافت کنم لزوما خوشحال می شوم؟ خیر! آیا خودم میدانم چه می خواهم؟ بله! می خواهم هرکاری می کند از صمیم قلبش باشد و بدون فشار مالی و بدون درخواست کردن من. آیا اینهامیسر است؟ خیر! چون این دنیا دار راحتی نیست. چون قرار نیست او مرا آنطور که میخواهم خوشحال کند؛ قرار است به سبک خودش عمل کند.

خب؛ حالا من منتظر می مانم تا او مرا خوشحال کند؟ نمی دانم! تجربه نشان داده این انتظار پایان خوشی ندارد... یعنی آنقدر فرآیندش فرسایشی است که ته تهش محقق شدن یا نشدنش فرقی نمی کند.

خب پس چه کار می کنم؟ هیچ! زندگی ام را می کنم. با غمها و خوشی ها دست و پنجه نرم می کنم؛ موج های ناامیدی و افسردگی را دور می کنم و به خودم یادآوری می کنم که من مسئول حال خودم هستم...

البته گاهی یواشکی غصه ای می خورم و اشکی می ریزم و همینجوری وسط موج ناامیدی و افسردگی چرخ می خورم و له می شوم تا دمش را بگذارد روی کولش و برود و آیا آدم می شوم؟ خیر! تا به حال که نشده ام! 

فکر می کنم اگر همینطوری به نوشتن ادامه بدهم، کم کم موج افسردگی و غم می آید و دلش می خواهد ببیند این کیست که هی صدایش می کند و اسمش را توی نوشته اش می آورد؟!

پس می رویم که تا نیامده به چیزهای خوب فکر کنیم و برایشان برنامه بریزیم و خیال کنیم که ما می توانیم آرزوهایمان را محقق کنیم...

۹۸/۰۷/۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰
صبا

نظرات  (۳)

۰۵ مهر ۹۸ ، ۱۰:۲۳ دکتر ِ مهربون

سلام

به چیز های خوب فکر کنید و حرفش رو بزنید

همون چیزی رو که به زبونِ قلبتون جاری میکنید، خدا همون رو براتون رقم میزنه.

خودش گفته " والله علی ما نقول وکیل" ...

:| خط اول روز خوندم جالب بود منم دلم میخواد یه لوازم تحریری داشته باشم بشینم همونجا چیزیم نفروشم فقط بشینم نگاشون کنم 

من مسئول حال خودم هستم نه حال مشکلات

کم کم داشت از خودم بدم می آمد که بیشتر وبلاگ برادران برایم آورده دارد

الان دیدم نه شکر 

خواهرها اتفاقا آورده بیشتر دارند برایم

فقط باید بگردم پیداشان کنم

شکر

آشنایی با شما امروز شد هدیه تولد چهل سالگی من

متشکرم 

پاسخ:
الحمدلله که براتون مفید بوده.
گاهی مجرای روزی همدیگه می‌شیم. فقط لطف خداست وگرنه من‌ روسیاه که از خاک کمترم.
مراودات فضای مجازی رو خیلی باید کنترل کرد، بدجور می‌تونه بلغزونه پای ایمان بندگان خدا رو.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">