یارب این نوگل خندان که سپردی به منش...
پنجشنبه, ۱۱ شهریور ۱۴۰۰، ۰۱:۱۸ ب.ظ
بسم الله الرحمن الرحیم
از اردو آمده بود؛ خسته، کوفته، خاکی، آفتابسوخته...
بعد از مدتها خانواده همسر آمده بودند و من به بچهها قول داده بودم همه شامهای خوشمزه را درست کنم که در کنار خانواده پدری نوش جان کنند...
وسط همه کارها، بردمش حمام؛ خودم سرش را شستم، تنش را لیف کشیدم، قربان صدقهاش رفتم... کی فکر میکردم دوباره بشود که خودم حمامش کنم؟ اگر دستش نشکسته بود که چنین موقعیتی پیش نمیآمد... و چقدر خوب بود این احساس مادری سرشار...
خدایا! تو میدانی که علی را به خاطر تو دوست دارم و به خاطر امامی که نام همه پسرهایش علی بود... میدانی که وقتی حواسش به نمازش، به بندگی تو هست، چقدر محبتش در قلبم بیشتر میشود... خودت نگهدارش باش... میسپارم به تو از چشم حسود چمنش....
پ.ن: چه کسی به ما انسانها حسودتر است از شیطان و دشمنتر است از نفسمان؟!
۰۰/۰۶/۱۱
چقدر دلنشین و مادرانه بود این پست...🌸