جایی برای خلوت مادر و دختری
بسم الله الرحمن الرحیم
امروز بعد از ظهر، نه زینب بهانه گرفت که زودتر از آن فضا بیرون برویم، نه من مشکلی داشتم با ۴۵ دقیقه در آن محیط بودن...
شاید این تنها جا و وقتی بود که میتوانستیم تایم اختصاصی با هم بگذرانیم؛ شعر خواندیم، دست زدیم، بلند بلند خندیدیم، قصه گفتیم، بغلش کردم، بغلم کرد؛ گفت با من به شما خوش میذگره توی دَشویی؟ گفتم بله، خیلی به من خوش میگذره... و واقعا خوش می گذشت!
این دختر در نگاه نافذ چشمانش، در نرمی و لطافت دستانش، در آغوش گرم و مهربانش، در قلب پر عاطفه و پر احساسش، در هوش سرشار و بیان شیرینش چیزی دارد که در اوج خستگیها، در اوج دلتنگیها، در اوج بههمریختگیها، زندهام میکند...
* دیشب نگران بودم از اینکه زود شروع کرده باشم؛ که احساس گناه کند وقتهایی که نمیتوانیم به موقع اقدام کنیم، که روح نازنینش آزرده شود؛ امروز اما لذت این وقت گذراندن اختصاصی همه نگرانیها را نابود کرد... مطمئنم که دختر فهیم و مهربانم از پس این کار بهخوبی برخواهد آمد... به خودم قول میدهم که صبور باشم؛ عجله نکنم، زمان بدهم، زمان بدهم، زمان بدهم و آرام باشم... یک جایی از زندگی ایستادهام که فهمیدهام هیچ چیزی ارزش ناآرام شدن ندارد... (با اینحال هنوز ناآرام میشوم...همین امروز صبح بدخلقیهای پسرکم، طوفانیام کرد...)
🤗🤗☺️😌