قفس
بسم الله الرحمن الرحیم
حس می کنم تو یه قفس گیر افتادم؛ و دارم بال بال میزنم که خودم رو نجات بدم؛ و چنان خودم رو می کوبم به در و دیوار که پرهام ریخته؛ ولی هنوز توی قفسم.
دخترکوچولوی خونه چند روزه حال نداره و همش بغل می خواد و خواب درستی نداره و من به کارای خونه نمیرسم و خونه به نقطه ای که همش با هم مرتب باشه نمی رسه و اون سه تا بزرگتر خونه خیلی ریخت و پاش می کنن و ....
و من... دلم روضه می خواد... دلم می خواد بی محاسبه هیچ چیز و ملاحظه هیچ چیز صبح تا شب برم روضه، بلکه روح مرده ام زنده بشه... اما بجای روضه رفتن صبح تا شب، تو خوندم دور خودم میچرخم و ریخت و پاشهای پایان ناپذیر رو جمع می کنم و به جیغ جیغهای پایان ناپذیر گوش میدم و .... و... و خودم رو به در و دیوار قفسم می کوبم...
حال روحم خوب نیست؛ اصلا خوب نیست؛ خواب میبینم استاد اومدن خونه پدری؛ ولی دقایقی بعد خواب میبینم قراره من برم خونشون و دیر میشه و به مادرم میگن بگید دیگه نیاد، با دلخوری هم میگن... من می دونم باید برای خوب شدن حال روحم کاری کنم.... اما وقت نمیکنم .... و از اینکه هزااااار و یک فکر تو کله ام چرخ میخوره و موفق به عملی کردنشون نمیشم، بیشتر حالم خراب میشه و بیشتر خودم رو میکوبم به در و دیوار قفسم...