مثل هوای بهار

گاهی آفتاب... گاهی باران... گاهی رنگین‌کمان...

مثل هوای بهار

گاهی آفتاب... گاهی باران... گاهی رنگین‌کمان...

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۷ مرداد ۰۴ ، ۱۳:۱۲ ترس
  • ۲۲ خرداد ۰۴ ، ۱۵:۳۵ غیبت

بسم الله الرحمن الرحیم

اینترنت کند است؛ ورد کند است؛ لبتاب کند است... کارم کند پیش می‌رود...

از ویندوز برمی‌گردم روی مک. یک مداحی از هلالی پخش می‌کنم؛ اتفاقا برای فاطمیه است... شب‌های فاطمیه‌ام با صدای هلالی گره خورده و ویراستاری...

پایین صفحه لبتاب، آنجا که حال آسمان شهرم را نشان می‌دهد یک ابر پر باران است و نوشته که دارد  باران ملایمی می‌بارد... بلند می‌شوم، پنجره را باز می‌کنم، دستم را می‌برم بیرون. باران نیست... آسمان خشک خشک است... چرا همه برنامه‌های هواشناسی درباره حال آسمان شهر دروغ می‌گویند و چرا هر بار فریب می‌خورم و فکر می‌کنم آن ابر پایین صفحه لبتاب یا آن قطرات ملایمی که زنده و واقعی به نظر می‌رسند و روی صفحه گوشی سر می‌خورند راست می‌گویند؟...

امروز یک اتفاق خوب افتاد! فایل‌های گمشده‌ام پیدا شدند!!! یک صدای دستور آشپزی که از گوشی‌ام پخش می‌شد علی را یاد قصه صوتی روی گوشی اسبق انداخت. آهی کشیدم و گفتم مادرجان همه آن فایل‌ها گم شدند. گفت ولی من فکر می‌کنم از اطلاعات آن گوشی بکاپ گرفته‌ام. (گوشی را پارسال برای کلاس مجازی ریست فکتوری کرده بودیم.) گفتم اگر فایل‌های دعایم را پیدا کنی یک جایزه پیش من داری! لبتاب قدیمی پدرش را که برای مختصر کارهایش از آن استفاده می‌کند روشن کرد و کمی بعد فریاد کشید مامان مژده بده. پیدا شدن؛ همینا رو می‌خواستی دیگه؟ گفتم یکی رو بذار ببینم. مناجات المریدین رو بذار... کمی بعد صدای مناجات المریدین عزیزم از اتاق می‌پیچید، در هوا منتشر می‌شد و اتمسفر آشپزخانه‌ام را پر از اکسیژن تازه می‌کرد... بسم الله که گفت، گفتم بسه علی! قلبم طاقت نداره این همه هیجان رو... بذار بعدا سر فرصت گوش می‌کنم...

کیک پرتقالی می‌پختم و همزمان به سخنرانی روضه خانه پدربزرگم گوش می‌دادم... روضه‌ای که 20 سال است بعد از رفتن مادربزرگ، زنده مانده... من از راه دور می‌شنیدم... پخش زنده بود در واقع... عذاب وجدان داشتم از پختن کیک شب شهادت... اما پختن کیک برایم اصلا حکم شاد بودن نداشت... بیشتر انگار بهانه‌ای بود که بچه‌ها از نام حضرت زهرا(ص) برایشان خاطره خوب بماند... یک جور نذری بود حتی...

پنجره را که باز کرده بودم به هوای دیدن باران، چشمم به آسمان افتاد... به درخشش ستاره‌ها روی سورمه‌ای یکدست شب... چقدر دلم برای طبیعت، برای جاده، برای جنگل، برای سرسبزی، برای شهر قدیم و کوچه‌باغ‌هایش تنگ است... دلم برای روزهای جوانی و دانشجویی خودم تنگ است.. با انیس خاطره‌بازی کردیم از روزهای دبیرستان و بعدتر دانشگاه و حالا دلم یک جور عجیبی گرفته... انگار که می‌خواهم از خودِ الانم بیرون بزنم و بروم پیش خودِ آن روزهایم... مثلا اگر می‌شد سفر بروم خوب بود...یا حتی اگر می‌شد بدون مقصد مشخصی راه بیفتم و پیاده بروم تا هرکجا که بشود... اما می‌دانم که هیچکدام اینها درمانم نمی‌کند... یک جوری در خودم گیر افتاده‌ام که با سفر و راه رفتن در نمی‌آیم... چاره حرکت است، ولی حرکت از جنسی دیگر...

چقدر درد دارد این همه چیز می‌دانم، اما در عمل هنوز درمانده‌ام... کسی که مرا می‌شناخت می‌فهمد تلاطم امروز مرا... من اما، ناامید نیستم... اینقدر می‌نویسم و در درون خودم جستجو می‌کنم تا چاره را پیدا کنم؛ تا در خودم حرکت کنم... تا بشکافم این پیله را و پروانه شوم...

 

 

 

صبا
۱۵ دی ۰۰ ، ۲۳:۰۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

بعد از پایان تماسی که برای ارسال قرارداد گرفته بود، اسمش را سیو می‌کنم برای تماس‌های بعدی؛ فلانی، موسسه‌ی...، موسسه‌شان متبرک به نام امیرالمومنین است و من دلم نمی‌آید حتی در سیو کردن شماره تلفن، (ع) را بعد از اسم مولا ننویسم... اشک‌هایم سرازیر می‌شوند...

ذوق می‌کنم... پر از شکر می‌شوم... از اینکه دستم را گرفتی... از اینکه رزقم را سر سفره اهل‌بیت گذاشتی... از اینکه این یک سال، هر پروژه‌ای که آمد و ماندگار شد، به‌نحوی با نام و کلام اهل‌بیت عجین بود... اینکه مراقبم هستی، اینکه حواست به منِ ناسپاس هست، اینکه کارها را خودت ردیف می‌کنی، اینکه نمی‌گذاری جای دیگری بروم، اگر مهربانی تو نیست، پس چیست؟؟!!

من هم باید مراقب تو باشم... به معنایی دیگر... کمکم کن...

صبا
۱۵ دی ۰۰ ، ۰۹:۰۱ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

همسر می‌گوید آخرین آخرهفته‌ی سفر مامان است؛ می‌خواهی بروی تهران؟ می‌گویم خیلی بهم سخت گذشت تا با نبودن مامان در خانه کنار بیایم، دیگر طاقت ندارم بروم و برگردم و همان حال خراب را تجربه کنم... بگذار دیگر همه غم‌ها باشد برای پنجشنبه آینده که مامان را بدرقه می‌کنیم و از فرودگاه، خالی به خانه برمی‌گردیم... دیگر اشک ندارم... طاقت ندارم... همه‌اش باشد برای همان دم رفتن...

اما حالا که هوا ابری است، او رفته است، روضه گوش می‌دهم و خانه دلگیر است، می‌بینم غم‌ها دارند از پستوها بیرون می‌آید... دلتنگی‌ها خودشان را نشان می‌دهند، بل خودشان را می‌کوبند توی صورتم...

 

صبا
۱۵ دی ۰۰ ، ۰۸:۵۳ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
صبا
۱۱ دی ۰۰ ، ۰۸:۴۵

بسم الله الرحمن الرحیم

مامانم از خونه ما رفتن.

وقتی دیگه همه وسایلشون جمع شد و منتظر ماشین بودن، که نه، از صبح که نه، از دیشبم نه، تقریبا یک هفته است بغض تو گلوم دارم و داشتم تلاش می‌کردم وقتی مامان رفتن یه دل سیر گریه کنم؛ اما دیدم مامانم نشستن وسط هال خونه ما و چشماشون از اشک قرمز شده، بغلشون کردم و هر دو زار زار گریه کردیم... مامانم از ته دل گریه می‌کرد، با صدای بلند، به هق‌هق افتاده بود، نوازشش می‌کردم، می‌گفتم مامان همه چی درست میشه، دوباره زودی میاید... ولی این حرفا دل خودمم حتی آروم نمی‌کرد...

من یه هفته است دارم حال این لحظه‌مو تصور می‌کنم و براش بغض دارم؛ لحظه‌ای که مامان از خونمون رفتن و من دلم نمیاد برم تو اتاق جای خالیشون رو ببینم؛ به هرجای خونه نگاه می‌کنم مامان رو می‌بینم... نمی‌تونم بگم چقدرررر حضور مامان این دو هفته که پیوسته خونمون بودن، و قبلش هم، برکت و رحمت به خونه ما آورد. چقدرررر زندگیمون رنگ‌ و رو گرفت؛ چقدر همه چیز عوض شد، شاد شد، پرانرژی شد، نو شد!

خب از الان میریم که داشته باشیم دو هفته بغض رو برای لحظه رفتن مامان از ایران، برای دلتنگی کشنده بعدش... برای شبی که با چشمای پف‌کرده از اشک می‌خوابی و صبحی که بیدار میشی و می‌بینی باید بازم ۸/۵ ساعت از ساعت الان کم کنی تا ساعت مامان و بابات رو بفهمی.

صبا
۰۸ دی ۰۰ ، ۱۴:۵۹ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۵ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
صبا
۰۴ دی ۰۰ ، ۱۸:۵۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
صبا
۰۴ دی ۰۰ ، ۰۸:۵۷

بسم الله الرحمن الرحیم

در این عالم حقیقتی هست، که تمام عالم در برابرش هیچ است؛ بلکه تمام عالم در برابرش، توهم است، خیال است، مجاز است...

من از حقیقت این حقیقت هیچ درکی ندارم... شرح صدری می‌خواهد که جز اندکی، در این عالم ندارندش...

اما از تصور آن، از تصور پیوستن به آن، از تصور محو شدن در آن، همه وجودم غرق شعف می‌شود... گویا از هم فرو می‌پاشم و در این نیستی و فروپاشی، حالی است که وصف‌ناکردنی است...

 

صبا
۲۷ آذر ۰۰ ، ۱۶:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

از دیروز که از جلسه مدرسه دخترها برگشته‌ام، تمام روحم درد می‌کند... 

حالم بد است و هر کاری می‌کنم خوب نمی‌شود...

دیشب هرچه همسر تلاش کرد، حالم خوش نشد؛ به حرفهایم گوش داد، برایم حرف زد، کلیپ خنده‌دار برایم پخش کرد، گفتم دلم می‌خواهد بهانه بگیرم، بهانه‌هایم را شنید و ... ولی صبح که بیدار شدم هنوز خلقم تنگ بود...

جلسه دانش‌افزایی والدین بود. کمی که استاد صحبت کرد، سر درد دل مادرها باز شد... بعضی از پدرهای حاضر هم گاهی به تکه‌ای خانمها را بی‌نصیب نمی‌گذاشتند... خدای من! چقدر کینه، چقدر تحقیر، چقدر دلها پر بود... زنها مردها را موجوداتی نفهم و تربیت‌ناپذیر می‌دانستند که حتی لیاقت ندارند وقتی از در می‌آیند بهشان سلام و خسته‌نباشی بگویی؛ مردها زنها را موجوداتی می‌دانستند که اگر کارت بانکی را بدون محدودیت در اختیارشان بگذاری، دیگر هیچ مشکلی ندارند!

خدای من! کی و کجا نگاه‌های این زنها و‌ مردها نسبت به هم اینقدر خراب شده بود؟ کی و کجا این همه از هم دل بریده بودند و دشمن هم شده بودند؟ 

ذره‌ای همدلی نبود، ذره‌ای قدردانی، ذره‌ای درک متقابل، ذره‌ای احترام، ذره‌ای شخصیت قائل شدن برای شریک زندگیشان...

با خودم فکر می‌کردم با این همه کینه و نفرت، چطور کنار هم زندگی می کنند؟ چطور صبح چشم‌هایشان را به روی هم باز می‌کنند؟ چطور شبها در کنار هم به خواب می‌روند؟ حرف که می‌زدند، انگار همسرشان خراشی بود روی روحشان؛ هیولایی بود که باید بچه‌هایشان را از دستش نجات می‌دادند؛ مشکلی بود لاینحل که باید فقط تحملش می‌کردند...

همه حرفها از سر عنوان آرامش روحی و‌ روانی شروع شد؛ همه می‌گفتند نداریم و عاملش را همسرانشان می‌دانستند!

خانمی می‌گفت ۱۶ سال است ازدواج کرده‌ام و هر شب که می‌خواهم بخوابم رنج این ۱۶ سال مثل فیلم از جلوی چشمهایم می‌گذرد... 

از لحن‌ها، از واژه‌ها، از قضاوت‌های غیرمنصفانه، معلوم‌ بود که خودشان هم مقصرند؛ احتمالا خیلی هم مقصرند...

انگار بلد نبودند چطور باید خواسته‌هایشان را مطرح کنند؛ شاید هم بلد بودند ولی انقدر کینه و گارد داشتند که طرف مقابل را لایق رفتار انسانی نمی‌دانستند و دانسته یا نادانسته، به روی خودشان خنجر کشیده بودند...

مادری می‌گفت به همسرم می‌گویم چرا اینقدر سر من و بچه‌ها داد می‌زنی؟ می‌گوید اگر سر شما داد نزنم، سر کی داد بزنم؟! 

دلم سوخت؛ برای آن زن، برای بچه‌هایش و‌ بیشتر از همه برای مردی که روش درست بروز احساساتش را نیاموخته بود و فکر می‌کرد لابد راه تخلیه احساسات، داد زدن است دیگر! 

حالا آن مرد منفور خانواده‌‌اش بود و همسرش هیچ ابایی نداشت از اینکه جلوی این همه پدر و مادر عیب همسرش را فریاد بزند و استغاثه کند...

کاش این بدیهیات زندگی، بدیهیات رابطه با دیگری، بدیهیات همسرانگی را جایی به زن و مردهایمان می‌آموخت... کاش حداقل بچه‌هایمان بیاموزند اصول درست و سالم زندگی کردن را... 

بچه‌هایی که در این خانه‌ها که من دیروز وصفش را شنیدم، هیچ الگویی مناسبی نمی‌بینند و مظلوم‌ترین قربانیان این همه کینه و نفرتند که در خانواده بین پدر و مادر موج می‌زند...

دلم برای همه آن زن‌ها، مردها و بچه‌های معصوم‌ می‌سوزد و درد زخم‌هایشان را روی جانم حس می‌کنم... همین است که هنوز حالم خوب نشده و تمام روحم درد می‌کند...

 

پ.ن: می‌خواستم این مطلب را رمزدار بنویسم؛ بعضی قسمت‌هایش را حذف کردم ولی گفتم بگذار اینجا باشد، شاید بد نباشد پدرها هم بخوانند.

صبا
۲۴ آذر ۰۰ ، ۱۲:۳۸ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۶ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

حال خوب امشب را، مدیون توام.

تویی که به من بیش از خودم اعتماد داشتی؛ ضعف‌هایم را جدی نگرفتی؛ مرا قوی خواستی؛ گاهی حتی با نبودن‌هایت، مجبورم کردی قوی باشم.

و حالا گاهی اگرچه فکر می‌کنم به‌جای همه وقت‌هایی که قوی بودم، بی‌اندازه ضعیفم، اما در نهایت ماجرا می‌بینم که چقدر پرتوان‌تر و محکم‌تر از قبل‌ها هستم... قبلا ظاهرم محکم بود و درونم آشوب؛ حالا اما (وقتی مساله‌ای هست و بخصوص وقتی که تو نیستی)، ظاهرم ناآرام است اما در درون محکم و سرسختم...

حال امشب خودم، حال امشب خانه، حال امشب بچه‌ها، به من می‌گوید که تو در ساختن من بسیار موفق بودی... 

صبا
۱۷ آذر ۰۰ ، ۲۱:۴۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر