الیالحسین۱
بسمالله
۱- همه ترسهای مسخرهام (که باعث شده بود نسبت به رفتن زیارت اربعین حالتی خنثی داشته باشم) به کنار؛ حس و حال همسر جوری بود که نمیفهمیدم تصمیمش برای امسال چیست.
۲- بعد از ترسهای مسخره که شاید اولین دلیل مصمم شدنم برای بردن بچهها بود، یک حسی داشتم از اینکه امسال بدون بچهها نباید برویم، امسال باید سفرمان خانوادگی باشد یا اصلا نباشد؛ انگار یکجور اعلام حضور خانوادگی، بابی انت و امی و اهلی…، یا شاید یکجور استغاثه و توسل خانوادگی برای شفای دردهای روح همهمان
۳- فکر میکنم در روضه امام حسن بود که دلم روشن بود؛ دلم در یک آن، یک آن ملکوتی، با همه وجود نجف را خواست و کرامت امام حسن هم حاضر بود و انگار اتفاقی که باید میافتاد، افتاد. ..
۴- فقط یک جمله گفتم تا بلکه سکوت بشکند: اگر مسیله مالی است، کمی طلا برای فروختن داریم. سکوت شکست و سیل جاری شد. حالا دیگر مسلم بود که خانوادگی میرویم. نیازی به فروختن طلا هم نشد.
۵- انتظار همه طول سال یک طرف، انتظار آن وقتی که داری کوله میبندی و میدانی یک یا دو یا سه روز دیگر راهی میشوی هم یک طرف. ساعتهای آخر دلم دیگر طاقت هیچ چیز را نداشت. فقططططط میخواستم برویم… فقططططط
۶- از لحظهای که پایت را از خانه بیرون میگذاری الی الحسین، همه چیز فرق میکند، حتی اگر بخشی از مسیر سفر مسیری باشد که قبلا هم برای سفرهای دیگر رفتهای.
برای من، وقتی وسط مداحیهایی که از ماشین پخش میشد، اشک و شوق و دلتنگی و تصور حرم و تمنای زیارت و دعای زیر قبه در هم پیچیده بود، مسئله مرگ حل شد… در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم/ اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم...
حسین…