بسم الله الرحمن الرحیم
ده سال و اندی است که وبلاگ می نویسم. همیشه هم برای دل خودم نوشته ام؛ هرچند که دوستان بسیار خوبی هم در این میان پیدا کرده ام. نمیدانم این رسم در بلاگفا نبود، یا من مثل همیشه به سنت ها و رسم ها چندان پایبند نبودم؛ ولی گویا در بیان، پاسخ دادن به همه کامنتها و کامنت گذاشتن در همه وبلاگهایی که میخوانی، جز رسم و رسومات است و نشان ادب.شاید چون اینجا بیشتر مطالب مخاطب محور هستند، بر خلاف دل نوشته های من.
ارزش هایم به من می گویند نیازی نیست همیشه و به همه کامنتها مخصوصا کامنتهای برادران بزرگوار نامحرم پاسخ بدهی؛ ارزش هایم به من می گویند گاهی بعضی کامنتهای خیلی خوب را که هیچ چیز خصوصی هم ندارند، باید برای خودت نگه داری؛ ارزش هایم به من می گویند هر جا واقعا حرف مفیدی داشتی که ارزش نوشته و خوانده شدن داشت، کامنت بگذار و ...
به هر حال می خواهم پیشاپیش از همه بزرگوارانی که اینجا را می خوانند معذرت خواهی کنم و اجازه بخواهم به سبک خودم ادامه بدهم. لطفا اگر کامنتی تایید نشد، بدون پاسخ تایید شد، یا مطلبی را خواندم و استفاده کردم و در سکوت عبور کردم، دلگیر نشوید.
بسم الله الرحمن الرحیم
ساعت ١٢:٤٧ نیمه شب است. دارم میان وعده فردایشان را آماده می کنم؛ برای سه تا ظرف انار تاج خروسی درست می کنم؛ بادامها را بین سه تا ظرف تقسیم می کنم؛ سه تا نارنگی می شورم و سرشان را با چاقو کمی جدا می کنم؛ یواشکی برای علی بسکوییت می گذارم چون فقط مدرسه دخترها بسکوییت را ممنوع کرده و برنامه غذایی داده. ظرفهای هرکدامشان را میگذارم توی پاکت مخصوص توی کیفشان و همزمان سعی می کنم بخاطر بیاورم آخرین تصمیم زهرا برای لقمه صبحانه اش چه بود؟ آیا قرار شد مثل ریحانه طبق برنامه مدرسه تخم مرغ آب پز ببرد یا نان و پنیر و کنجد برشته را جایگزین کند؟ یادم نمی آید. با خودم فکر می کنم باید برایشان توضیح بدهم لازم نیست حتما لقمه ها و میوه هایشان را مثل هم انتخاب کنند؛ هر کدامشان باید طبق میل و سلیقه خودش تصمیم بگیرد.
یادم می افتد به ربکا. آن شبی که جک دیروقت به خانه آمد و ربکا گفت که دارد برای سه نفر صبحانه inidvidual درست می کند و چه می کند و چه می کند تا نمره شان از ١٠، ٩ بشود. گفت که نمی گذارد جک خرابش کند. گفت که be man and fix it. و جک فردا صبح گفت که سعی میکند نمره اش برای بچه ها ١١ و برای او ١٢ باشد.
چقدر این صحنه و این اتفاق تاثیرگذار بود.
حالا من داشتم سه تا میان وعده individual درست می کردم...
اما فقط این نبود...
آخرین کار قبل از خاموش کردن چراغ آشپزخانه، درست کردن دوتا لقمه نان و پنیر بود و گذاشتن یک کاغذ یادداشت صورتی کنارشان و گذاشتن توی کیف مردی که فردا میرفت کیلومترها دورتر تا نان حلال بیاورد سر سفره ما... نان حلال بیاورد برای سفر اربعین... نان حلال بیاورد برای سه تا دانش آموز خانه اش و شیرین عسل نوپای زندگیش...
بسم الله الرحمن الرحیم
علی از این غلط گیرهای نواری خریده (اسم درستشان را نمی دانم). بهش می گویم من دلم میخواهد دوباره درس بخوانم، میدانی چرا؟ برای اینکه عاشق لوازم التحریرم!
راستش من دلم می خواهد یک جامدادی داشته باشم پر از لوازم التحریر زیبا و جذاب و هیجان انگیز که استفاده هم بشوند. چون اگر چیزی بلااستفاده داشته باشم، عذاب وجدان بیچاره ام می کند.
حالا شب از نیمه گذشته و من خواب از سرم پریده و در اینستا کمی می گردم و حالم... حالم، حال یک جوان ٢٠ ساله است؛ حتی بگو ١٨ ساله! از بس که شوق و ایده و فکر و امید دارم. چیزهایی که میدانم حداقل باید سه سال دیگر برای تحققشان صبر کنم؛ چیزهایی که اصلا نمیدانم درست است رویا داشتنشان یا نه، و تصمیم درباره روا بودن یا نارواییشان را گذاشته ام برای وقتی دیگر؛ و البته چیزهایی که میتوانم همین فردا محققشان کنم.
این امید، این شعف، این شور را دوست دارم! دوست دارم چون محصول تلاش خودم است. چون هی حرف فاطمه را با خودم تکرار کردم که این حال من است و من باید خوبش کنم! من مسئول حال خودم هستم. چون روزها و شبهای سختی را در غم و ناامیدی و افسردگی و انزجار مطلق گذراندم ولی بعد خودم تصمیم گرفتم که بس است و باید از این به بعد حالم خوب باشد. باید بخندم و بخندانم... باید بپذیرم که محور چرخش این زندگی منم؛ حال خوب کن این زندگی منم؛ شروع کننده منم...
حالا شاید دو شب دیگر دوباره همان افسرده ای باشم که بطور جدی به رفتن فکر می کرد. مهم نیست. مهم این است که توانستم از آن حال بیرون بیایم؛ پس اگر باز هم پیش بیاید، می توانم. مشکلات حل شده اند؟ نه! ابدا! ولی من مسئول حال خودم هستم نه حال مشکلات و فی الحال از اینکه توانسته ام حال خودم را خوب کنم خوشحال و راضی ام. به روزهایی فکر میکنم که به آرزوهای فرهنگی ام رسیده ام؛ روزهایی که مستقل تر، آزادتر و فارغ البال تر شده ام. (فارغ البال درست است؟ آیا بال کلمه فارسی نیست که الف لام سرش نمی آید؟) به روزهایی که شاید تصمیم بگیرم صرف و نحو بخوانم دوباره، یا نوشتن و ویراستاری را ادامه دهم، یا برگردم به وادی حقوق، یا بروم قاطی بچه مدرسه ای ها بشوم... یا شاید هم بفهمم که هیچکدام اینها برنامه و راه من نیست و سراغش نروم.
به روزهای نزدیکتر فکر می کنم... به صبحهای خلوت خانه... به روزهای مرتبتر بودن خانه... به روزهای قهوه خوردن و کتاب خواندنهای صبحگاهی... یا خیاطی کردن و گوش دادن به دعای ابوحمزه با صوت آقاجون... یا روزهای صبح زود بلافاصله بعد از رفتن بچه ها، حرم رفتن ها...
و به سفر فکر می کنم... به اربعین... به نجف... به شهر ملکوتی نجف... به آسمان نجف...به آسمان دل انگیز نجف... به بهجت بی حدوحصر نجف...
و فکرهایم را می نویسم تا قطار کلمه ها از ذهنم خارج شود و شاید جا باز شود برای کلمه های جدید؛ برای فکرهای جدید؛ برای تو دو لیستهای جدید؛ برای برچسب اسم زدن به تمام وسایل ریحانه؛ برای تمام کردن مانتویش؛ برای شستن ظرفها و لباسها؛ برای جارو زدن؛ برای لیست لوازم سفر نوشتن و برنامه ریزی برای آماده کردنشان؛ برای مادر بودن بی امان...
بسم الله الرحمن الرحیم
بلیط های سفر اربعین رو گرفتند. همونطور که آرزو داشتم! سهل، طولانی، زود!
و همراه با مادر همسر!
همیشه وقتی اشتیاقشون به زیارت رو می دیدم با همه وجودم از خدای مهربون می خواستم به ما توفیق بده ما ایشون رو به این آرزوشون برسونیم و به همسر میگفتم وظیفه شماست که ببریشون، حتی شده تنها، حتی قبل از اینکه ما رو ببری.
حالا قراره همسفر بشیم؛ ایشون همراه و کمک ما باشند؛ ما هم در خدمتشون.
ایشون هم مثل پارسال من سفر اولشونه. خدایا! میشه به من و ایشون رحم کنی، منت بر سرمون بذاری، اجازه بدی سر به ضریح امیرالمومنین روحی فداه بذاریم؟ میشه اجازه بدی زیارت امین الله رو روبروی ضریح مطهر بخونیم؟ میشه اجازه بدی تو ایوون طلای نجف بایستیم و اذن پیاده روی بگیریم؟ میشه اجازه بدی تو آغوش بابای مهربونمون امن ترین آرامش عالم رو ذوق کنیم؟ میشه اجازه بدی بین الحرمین رو با قدمهای لرزان و اشک چشم طی کنیم؟ میشه اجازه بدی تو ملکوت تحت قبه نفس بکشیم؟ میشه این همه خوشبختی رو روزیمون کنی خدای من؟! فحقّق رجایی... و اسمع دعایی...
بسم الله الرحمن الرحیم
تلویزیون اخبار اربعین را پخش می کند...
دلم بی قرار می شود...
دلم مدتی است بی قرار شده است...
نمی توانم دیگر صبر کنم... دلم می خواهد زمان را زودتر هل بدهم به جلو... دلم میخواهد چشمهایم را ببندم و لحظه آغاز سفر باز کنم...
تلویزیون حرم را نشان می دهد...
دیوانه میشوم ... از تصور اینکه این سفر زیارت روزی ام خواهد شد یا نه؟.... از این سوال دیوانه می شوم...
بسم الله الرحمن الرحیم
آمده ام کانون پرورش. دعوت شده ایم فینال مسابقه عصر ما!
کلیپهای بین برنامه می کشد مرا...
کلیپ اربعین... کلیپ امام رضا علیه السلام... و از همه ویران کننده تر، کلیپ شهدا....
به تصاویر شهدای مدافع حرم نگاه می کنم... با چشمهای مادریم نگاه می کنم... به صورتهای جوان و زیبایشان... به محاسن نورسته مومنانه شان.... چطور مادرهایشان دلشان آمده بفرستندشان جلوی توپ و گلوله و تانک؟.... چطور زیر خاک کرده اند این بچه های جوان را که خون دل خورده اند تا به اینجا برسند؟... من چقدر مدیونم به اینها؟... و چه بی خیال رسیدن به آرزوهایم را امروز و فردا می کنم... خدایا! مرا شرمنده شهدا و مادرهایشان و همسرهایشان و فردندانشان نفرما.... می دانم که اگر به آرزوهایم برسم، لبخند به لب شهدا خواهد نشست... شهدایی که فرحین بما آتاهم الله من فضله هستند.... خوشا به سعادتشان...
بسم الله الرحمن الرحیم
سه دانش آموزم نشسته اند توی اتاقشان و با خنده و شادی، لوازم التحریرشان را اسم دار می کنند.
من؟ نشسته ام پشت میز آشپزخانه و چای و خرمایم را میخورم و سعی می کنم به ولوله ای که توی دلم برپاست اهمیت ندهم.
سعی میکنم برایم مهم نباشد که زهرا با خط کلاس اولی طور خودش برچسب های روی دفترش را می نویسد و دور اسمهای پرینت گرفته شده شان را کج و معوج بریده اند و صاف و مرتب دور مدادهایشان نمی چسبانند.
یادم نیست وقتی بچه بودم دلم میخواست خودم این کارها را بکنم یا مامان و آقاجون؟ ولی حالا بچه هایم دلشان میخواهد خودشان وسایلشان را آماده کنند و من به این اعتماد به نفسشان احترام می گذارم و ژست مادرهای فهمیده می گیرم و چای و خرما میخورم و فکر می کنم که دوشنبه اول مهر بروم دنبال کارهای تصفیه حساب دانشگاه بهتر است یا شنبه ششم مهر؟!
بسم الله الرحمن الرحیم
حس می کنم تو یه قفس گیر افتادم؛ و دارم بال بال میزنم که خودم رو نجات بدم؛ و چنان خودم رو می کوبم به در و دیوار که پرهام ریخته؛ ولی هنوز توی قفسم.
دخترکوچولوی خونه چند روزه حال نداره و همش بغل می خواد و خواب درستی نداره و من به کارای خونه نمیرسم و خونه به نقطه ای که همش با هم مرتب باشه نمی رسه و اون سه تا بزرگتر خونه خیلی ریخت و پاش می کنن و ....
و من... دلم روضه می خواد... دلم می خواد بی محاسبه هیچ چیز و ملاحظه هیچ چیز صبح تا شب برم روضه، بلکه روح مرده ام زنده بشه... اما بجای روضه رفتن صبح تا شب، تو خوندم دور خودم میچرخم و ریخت و پاشهای پایان ناپذیر رو جمع می کنم و به جیغ جیغهای پایان ناپذیر گوش میدم و .... و... و خودم رو به در و دیوار قفسم می کوبم...
حال روحم خوب نیست؛ اصلا خوب نیست؛ خواب میبینم استاد اومدن خونه پدری؛ ولی دقایقی بعد خواب میبینم قراره من برم خونشون و دیر میشه و به مادرم میگن بگید دیگه نیاد، با دلخوری هم میگن... من می دونم باید برای خوب شدن حال روحم کاری کنم.... اما وقت نمیکنم .... و از اینکه هزااااار و یک فکر تو کله ام چرخ میخوره و موفق به عملی کردنشون نمیشم، بیشتر حالم خراب میشه و بیشتر خودم رو میکوبم به در و دیوار قفسم...