بسم الله الرحمن الرحیم
جلسه آخر کلاس مجازی را میخواستم با لپتاب گوش کنم؛ هدفون خودم وصل نمیشد، همسر هندزفری خودش را برایم وصل کرد.
صحبت استاد تمام شد و ناگهان صدای هلالی در گوشم که نه، در جانم پیچید: ای جنونآمیز، باده لبریز، شور رستاخیز یا اباعبدالله...
انگار که مثلا ناگهان سر از بینالحرمین درآورده باشی... میان جمعیت راهپیمایی اربعین، میان دستهها... از تلاطم صدای سینهزنی قلبت محکم بکوبد... و آنها بخوانند: ای جانم یا حسین جانم یا حسین جانم یا حسین یا حسین یا حسین....
آخ آخ آخ آقا! دلتنگیام را کجا بتکانم؟...
پ.ن: از کار کردن بر رساله حقوقی دوستم خسته شدهام؛ دلم همان تاریخ زندگانی شما را میخواهد آقا که با هر خطش بمیرم و زنده شوم... اجازه میدهید بخش دومش را شروع کنم؟...
بسم الله الرحمن الرحیم
روزهای دیگر را میشود یکجوری سر کرد... میشود خودت را بزنی به نفهمیدن... جمعهها اما، رنگ و بوی دیگری از دلتنگی دارد...
دست میکشم روی روکابینتیهایی که با مامان خریدیم و اشک میریزم... چرا بیشتر دستهایشان را نبوسیدم؟ چرا بیشتر در آغوششان نگرفتم... چرا بیشتر نگاهشان کردم... حسرت میکشد آدم را...
مامان! بالاخره رفتم توی اتاقی که شما بودید، روتختی علی را کشیدم روی تختی که شما میخوابیدید، اما دارم میمیرم از دلتنگی برای دوباره دیدنتان که آرام آنجا استراحت میکنید... کاش آن روز که آمدم بیدارتان کنم و دلم نمیآمد و بغض اجازه نمیداد صدایتان بزنم و گفتن کلمه مامان از نزدیک داشت مرا میکشت، هزار سال طول میکشید و من هزار بار همانطور آرام، دستانتان را میبوسیدم...
بسم الله الرحمن الرحیم
مادر رفتند... جهانم خالی شد و حفرهای عمیق در قلبم ایجاد شده است...
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش...
بسم الله الرحمن الرحیم
فرمود: و من اعظم النعم علینا جریان ذکرک علی السنتنا.
همینکه اجازه دادهای نام شیرینت بر زبانهای ما جاری شود، از بزرگترین لطفهای توست....
پ.ن: خدایا! چندبار فدای امام سجاد(ع) شوم، چند بار با کلماتش جان بدهم و دوباره زنده شوم و با کلمات زیبایش با تو مناجات کنم و دوباره جان بدهم و دوباره زنده شوم و جان بدهم و دوباره ودوباره و ... حق مطلب ادا میشود؟؟؟
بسم الله الرحمن الرحیم
صبح جمعه است...
صدای دعای ندبه در آشپزخانهام میپیچد...
چوب دارچین میاندازم در قوری (که حالا از وقتی چایساز خراب شده و باید برود برای گارانتی، و کتری و قوری چینی دوباره آمدهاند سر کار، دارم فکر میکنم شاید اصلا باید کتری و قوری بزرگتری میگرفتیم به جای چایساز)...
پدر و پسر رفتهاند کلاس رفع اشکال ریاضی مدرسه...
دخترها تمرین ریاضی حل میکنند...
شیرینزبانم بازی میکند و از روی کتاب برای خودش قصه میگوید...
من .... هم خوبم و هم نیستم... دلم برای یک چیزهایی آشوب است ولی انگار قدرت تغییر شرایط را ندارم (در حالی که باید داشته باشم)...
این لحظه اما، لحظه آرامی است و من همه وجودم شکر و شرم است... شکر برای نعمتهای بیشمارش... و شرم بخاطر ناسپاسیهای بیشمارم... و ما انا یارب و ما خطری...