مثل هوای بهار

گاهی آفتاب... گاهی باران... گاهی رنگین‌کمان...

مثل هوای بهار

گاهی آفتاب... گاهی باران... گاهی رنگین‌کمان...

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۷ مرداد ۰۴ ، ۱۳:۱۲ ترس
  • ۲۲ خرداد ۰۴ ، ۱۵:۳۵ غیبت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
صبا
۱۷ آذر ۰۰ ، ۰۰:۴۵

بسم الله الرحمن الرحیم

برای من که مامان پیگیری هستم، اینکه تا این لحظه از سال تحصیلی نشده بود با مشاور پایه هفتم صحبت کنم، فاجعه عظیمی بود. امروز بالاخره این فرصت فراهم شد. مطلب نگران‌کننده‌ای نبود. می‌گفت افت تحصیلی طبیعی است؛ تغییر خلق بچه‌ها هم و من همه اینها را می‌دانستم. اینکه در مورد علی و روحیاتش چیزهایی را فهمیده بود که من می‌دانم، ارزشمند بود و اعتمادم را بیشتر کرد. اینکه علی با او حرف می‌زند و رابطه صمیمانه‌ای دارد برایم ارزشمند است و راهی است به کشف دنیایش...

بعد از همه حرف‌ها، این نجوای درونی که مدتی است برایش کم وقت می‌گذاری پررنگ‌تر شد و مصمم شدم امروز خودم از مدرسه بیاورمش و توی راه کلی حرف بزنیم و برایم از مدرسه تعریف کند.

خیالم راحت است که غذای مورد علاقه‌اش را پخته‌ام و مثل روزهایی که آش جو داریم یا کلم‌پلو، بدخلقی نمی‌کند که من این غذا را نمی‌خورم و این چه غذایی است و ... کیست که قورمه‌سبزی را دوست نداشته باشد و برایش جامه ندرد؟!

به زینب قول داده‌ام قبل از تعطیلی مدرسه خواهرها، ببرمش پارک؛ لیست بلندبالایی از کارها نوشته بودم که بیشترشان تیک خورده‌اند و این برای روزی که یک تلفن بیش از نیم ساعته داشته‌ام، موفقیت بزرگی است.

فی‌الحال با پیشبند آشپزی، پشت میز آشپزخانه نشسته‌ام، چای و خرما می‌خورم و اصلا وقت ندارم به موضوعی که در پست قبل نوشته بودم، حتی فکر کنم... زندگی در جریان است و من... من محتاج یک توبه نصوحم؛ یک بازگشت بزرگ و همه‌جانبه و همه کارهای امروزم را به امید آن انجام داده‌ام... به امید آنکه نگاهم کنی، در را باز کنی و بگویی کجا بودی دختر این همه وقت؟ منتظرت بودم... بعد گرم در آغوشم بگیری و همه غم‌ها و رنج‌ها و خستگی‌ها دیگر نباشد... من هم نباشم... فقط تو باشی... فقط تو... یعنی آن روز را می‌بینم؟؟؟!!!

صبا
۱۶ آذر ۰۰ ، ۱۱:۴۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۴ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
صبا
۱۶ آذر ۰۰ ، ۰۹:۱۵
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
صبا
۱۵ آذر ۰۰ ، ۱۹:۵۱
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
صبا
۱۵ آذر ۰۰ ، ۱۴:۳۹
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
صبا
۱۳ آذر ۰۰ ، ۰۸:۰۸

بسم الله الرحمن الرحیم

پلوی توی بشقابش رو‌ تموم کرده، ولی یه ذره سوپ توی کاسه‌ش مونده.

میگه من بشقابم رو تمیز کردم ولی کاسه‌ام رو نه، می‌دونید چرا؟ آخه بعضی از آدم بزرگا خیلی زیاد غذا می‌ریزن توی ظرف من. نمی‌تونم تمومش کنم!!!

# زینب-سه‌سال و نیمه

صبا
۱۲ آذر ۰۰ ، ۲۰:۵۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
صبا
۱۲ آذر ۰۰ ، ۰۹:۲۵

بسم الله الرحمن الرحیم

هواپیما تیک‌آف کرد...

خداحافظ استانبول زیبا!

خداحافظ شهر دیدارهای ما...

خداحافظ شهری که در خیابان‌هایت با پدر و برادرم قدم زده‌ام، شعر خوانده‌ام، شگفت‌زده شده‌ام. دلتنگ شده‌ام، عاشق‌تر شده‌ام...

خداحافظ شهری که در مسجدهایت نماز خوانده‌ام و از صدای اذانت هم به معراج رفته‌ام هم از جای خالی نام مولا، حسرت‌زده شده‌ام...

خداحافظ استانبول! شهر مسجد ایاصوفیه، که عظمت خداپرستی را در آن به تماشا نشسته‌ام... که فکر کرده‌ام به اینکه سالها و قرنها و عمرها،چه آدمها که زیر سقف بلندش، خدا را خوانده‌اند، چه به شفاعت عیسی روح‌الله و در محراب کلیسا iiو چه به نام بلند محمد، رسول‌الله در محراب مسجد...

چه خوب خدایی داریم... چه بلندمرتبه خدایی... چه بی‌نظیر خدایی... سبوح قدوس ربنا و رب الملائکة و الروح... 

نامت بلند است محبوب من... آوازه‌ات بلند است در این عالم... به نوای اذان محمدی... 

وقتی به زمان فکر می‌کنم، الوهیت تو در نگاهم صدچندان عظیم‌تر و شگفت‌انگیزتر می‌شود...

ازل و ابد در کنار عظمت نام تو حقیر است و هیچ...

خداحافظ استانبول! شهر بناشده بر تپه‌ها... شهر شیب‌های تند، شهر خیابان‌های سرسره‌ای... شهر باران‌های دل‌انگیز... شهر صدای مرغ‌های دریایی... شهر مرمره آبی و زیبا... شهر مسجدهای هزار گنبد...

خداحافظ شهری که آلوده‌ات کرده‌اند، اما برای من همچنان زیبا و دوست‌داشتنی هستنی؛ آغوش پدرم را برایم گشودی و بعد از سالها نمازجماعت خواندن با صدای دلنشینش را... قران خواندنش را در مسجد ایاصوفیه... و مهربانی‌های بی‌بدیلش که برایم از موضوعی عظیم و شگفت رمزگشایی کرد...

استانبول! آبی دریایت را دوست دارم؛ شیب خیابان‌هایت را دوست دارم؛ خانه‌های کوچک و قدیمی اما زیبایت را دوست دارم؛ طبیعت سرسبزت رادوست دارم؛ کوچه پس‌کوچه‌‌های مسقف شده با شاخه‌های سرسبز درختان و گل‌های بنفش خوشه‌ای را دوست دارم؛ برگ‌ریز پاییزت را دوست دارم که رنگ قرمز آتشین برگ‌ها، بر زمین افتاده و بر شاخسارهای پیچ‌خورده بر حاشیه اتوبان‌ها، چه چشم‌نواز بود؛ حتی هیاهوی خیابان استقلالت را دوست دارم؛ اما بیش از هر چیز نام زیبای اسلام را که بر کرانه نامت نشسته است، دوست دارم... پیچیدن صدای بکر اذان را درگوشت دوست دارم... دیدنی‌شدنت از شکوه مساجد را دوست دارم... من نام بلند محمد را دوست دارم که به زیبایی تو شکوه دیگری داده است... 

چه فرقی می‌کند ابر مهربانی اسلام از کدام شهر بر جان تشنه عالم ببارد؟ چه فرقی می‌کند شکوه قدسی خدای بزرگ از کدام نقطه عالم بدرخشد؟ چه فرقی می‌کند تو باشی، قم باشد، تهران باشد، کربلا باشد، مکه باشد، لبنان باشد، سوریه باشد؟! حالا که جان هیچکدامتان ازاسلام ناب، سیراب نیست و وقتی خورشید عالم از پس ابر غیبت نمایان شود، و همه شهرها طلوع صبح روشن را ببینند، چه فرقی می‌کند پایگاهحکومتش کجا باشد؟! 

برای من عزیزی استانبول! مثل همه شهرهایی که بالاخره یک روز، معنی زندگی واقعی را خواهند چشید... برایم عزیزی اما... نجف برایم از همه جای این عالم عزیزتر است به جان خودت!

 

 

پ.ن: در سفر، گفت‌وگویی با پدر داشتیم در باب کشورهایی که داعیه‌دار اعتلای نام اسلامند در روزگار ما. بند آخر به آن گفت‌وگو اشاره دارد...

صبا
۱۰ آذر ۰۰ ، ۱۲:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
صبا
۱۶ آبان ۰۰ ، ۰۶:۵۷