مثل هوای بهار

گاهی آفتاب... گاهی باران... گاهی رنگین‌کمان...

مثل هوای بهار

گاهی آفتاب... گاهی باران... گاهی رنگین‌کمان...

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۷ مرداد ۰۴ ، ۱۳:۱۲ ترس

بسم الله الرحمن الرحیم

امروز بعدازظهر، ارتداد یامین پور را لاجرعه خواندم... و حالا دلم می‌خواهد یک دل سیر گریه کنم؛ برای دچار روزمرگی‌ شدن‌ها؛ برای به محاق رفتن آرمان‌ها و ارزش‌ها؛ برای عزیزانی که جلوی چشمم اعتقاداتشان مثل برگ خزان فرو می‌ریزد؛ و برای زندگی‌هایی که در اثر خطاهای محاسباتی از هم می‌پاشد...(در این آخری، کتابی که هفته پیش  خواندم هم بی‌تاثیر نبوده است قطعا؛اسمش این بود: چایت را من شیرین می‌کنم)

دارم فکر می‌کنم کتاب بعدی که می‌خوانم، دیگر داستان نیست... کتابی است از عمق باورهایم برای بارورتر شدنشان...

 

( جمله آخر را با مسامحه نوشتم؛ چون امشب با کتابی که از کتابخانه امانت گرفته‌ام، همراه می‌شوم با زندگی روزبه، که بعدها سلمان محمدی نامیده شد! بعدتر آن جمله بالا تحقق خواهد یافت به فضل خدای مهربان)

صبا
۰۷ مرداد ۹۹ ، ۲۰:۳۶ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲ نظر

افتاد من! ( وقتی افتاده زمین و داره به من گزارش می‌ده)

آجی! وِداد داد مامان.( وقتی مسواک زهرا رو دم‌در دستشویی بهش می‌ده و می‌خواد بگه مامان مسواک رو داده)

تَلَلُّد (مکث) من! (تولدِ من)

بین کلمه‌هایی که می‌خواد با هم ترکیبشون کنه یه مکث کوچولوی قشنگی می‌کنه که می‌خوای درسته قورتش بدی!

صبا
۲۳ تیر ۹۹ ، ۲۳:۱۱ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

به قاعده کندن چندتا کوه از بحث‌های این روزهای اخیر خسته و کلافه بودم. دلم می‌خواست از همه دور باشم، سر به گریبان خویش بگیرم و چند ساعت، حتی چند روز با خودم و خودم و خودم تنها باشم. چیزی البته به روی خودم نمی‌آوردم؛ لبخند می‌زدم و سعی می‌کردم زندگی به روال عادی‌اش ادامه پیدا کند‌؛ اما... تب مهارنشدنی، شاهدی بود بر حرارت سوزان درون...

صبح رفتم کتابخانه. کمی بین کتابهای قفسه بزرگسال چشم چرخاندم؛ یک کتاب را خودم کشیدم بیرون. بعد به مسئول کتابخانه گفتم کتاب داستان خوب چی دارید؟ این روزها خیلی بحث‌های سنگینی با آدمها داشته‌ام، می‌خواهم یک چیزی بخوانم کمی حال و هوایم عوض شود، از آن فضا بیرون بیایم. کتاب قطور دیگری را هم او کشید بیرون و‌ داد دستم؛ گفت روایتی است داستانی از زندگی مصعب بن عمیر. کتابها را آوردم خانه.

دلم پیش کتاب اولی بود. پیش «پادشاهان پیاده». عصر که همه کارها را کرده بودم و خانه آرام بود، شروع کردم به خواندنش... همسر هم ملحق شد؛ صفحه صفحه خواندیم و توی خودمان بغض کردیم و بغض‌ها صدایمان را لرزاند و ... از یک جایی به بعد نفس من دیگر بالا نمی‌آمد... کتاب را بستم و گذاشتم دلم کمی در این حرارت آرام بگیرد... 

همیشه قصه همین است؛ به یک جایی که می رسم که از دنیا سیر می‌شوم، فقط بعضی مداحی‌ها می‌تواند آرامم کند... فقط یک چیزهایی که وصلم کند به اربعین؛ به کربلا؛ به نجف... بعضی وقتها فکر می‌کنم اگر پارسال سفر اربعین را درک نکرده و از دنیا رفته بودم، کل زندگیم بی‌ثمر بود...

دلتنگی به جانم چنگ می‌زند... مستاصل می‌شوم وقتی به برگزار نشدن پیاده روی اربعین فکر می‌کنم... وقتی به نامعلوم بودن امکان زیارت فکر می‌کنم... اگر خدا نبود، تحمل این صبر چقدر سخت بود؛ اگر کربلا نبود، تحمل زندگی چقدر سخت بود... الحمدلله علی کل حال... چه خوب است که وقتی احساس غربت می‌کنی، خدا دلت را برمی‌دارد می‌برد به وادی اریعین، تا بفهمی اهل کجایی و وطنت کجاست و غربت چقدر بی‌معناست با وجود خوبان خدا....

 

پ.ن: همسرجان! خوبی حرف زدن با تو این است که هم منطقی همه جوانب را در نظر می‌گیری، هم همیشه مسئله را از دید طرف مقابل هم منصفانه بررسی می‌کنی، هم هوای دل مرا داری که نشکند... حتی وقتی نظرت را در مورد مساله‌ای بین خودم و دیگران می‌پرسم که نقشی در آن نداری...مثل یک مشاور امین و مهربان هستی برای من... چه خوب که تو را دارم!

صبا
۲۳ تیر ۹۹ ، ۰۱:۱۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

این روزها اتفاقاتی در زندگی‌ام می‌افتد که انگار خنجری را در قلبم فرو می‌کنند و‌ در می‌آورند؛ دوباره فرو می‌کنند و در می‌آورند، دوباره...

از طرفی خدای مهربان محبت‌هایی می‌کند که نظیر ندارد... نظیر ندارد...

چاره‌ای نیست که هی بخوانم والاخرة خیر و ابقی و هی پناه ببرم به مهربانی‌اش... به مهربانی کشنده‌اش...

 

بعدا نوشت: الان ولی، حالم حال کسی است که با همه خنجرهای توی قلبش، افتاده گوشه رینگ... زخمی... خسته... مجروح... دیشب استاد می‌گفتند گاهی عصرت هم مثل سحرت می‌شود؛ خدایا! به آرامش سحر محتاجم ولی نفس‌هایم به شماره افتاده و‌ تا سحر نمی‌رساندم... محبت عصرگاهی‌ات را محتاجم...

صبا
۰۹ تیر ۹۹ ، ۱۴:۰۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

نوشته‌هایم را مرور می‌کردم؛ چهارشنبه سی بهمن که اولین ابتلا به کرونا در قم اعلام شد، من رفته بودم حرم... آخرین باری که جانم از خنکای ضریح حضرتش آرام گرفت. قبلترش هم نوشته بودم که دلم برای حرم بچگی‌هایم تنگ شده؛ حالا که صحنهای اصلی حرم فقط باز هستند و پرده ایوان آینه را کنار زده‌اند، می‌توانی بایستی توی صحن اتابکی و رو‌به‌روی ایوان آینه ضریح را ببینی که یکپارچه نور است و‌ نور و نور... و هیچ کس گرادگردش نیست و سلام بدهی و خنکای ملکوت در وجودت بوزد... حرم مثل بچگی‌هایم شده... خدا از تو نگذرد آقای نجار بدقول که بعد از یک هفته تاخیر از وعده‌ات، گفتی عصر جمعه سفارشتان را می‌آورم و ما از حرم رفتن عصر جمعه که دارد سنت خانوادگی‌مان می‌شود محروم شدیم و آخرش هم نیاوردی... فردا جواب خدای مهربان را چه می‌دهی که اشک دخترم را از این انتظار طولانی نافرجام درآوردی...

عصر زهرا که حوصله‌اش سر رفته بود و هنوز منتظر آمدن آقای نجار بود و کلافه از انتظار، رفت توی اتاق و‌ در را بست و گفت کسی نیاید؛ اول فکر کردم قهر کرده، بعد فهمیدم رفته نمازش را خوانده! دوست دارد برای نماز تذکر ندهیم، کسی هم نماز خواندنش را نبیند، برود توی اتاق در بسته با خدا خلوت کند!

شب علی داشت تلاش می‌کرد بخوابد، خوابش نمی‌برد؛ از جایش بلند شد و گفت خوابم نمی‌برد؛ می‌روم نماز مغرب و عشایم را بخوانم. گفتم قضا نشده هنوز، می‌شود بخوانی.

هر چقدر بدقولی آقای نجار ناراحتم کرده بود و نجابت همسر در اینجور وقتها عصبی‌ام کرده بود، این نماز خواندن بچه‌ها بدون تذکر ما، روح و جانم را جلا داد!

یک کتابی هست به نام با هم تا همیشه یا یک همچین چیزی. از نویسنده مردان مریخی، زنان ونوسی. چند روز پیش اتفاقی دیدمش و دو روزه روی گوشی خواندمش؛ نتیجه اینکه جرات ندارم دیگر با همسر حرف بزنم! می‌ترسم آداب و اصول گفتگو را رعایت نکنم و آن احساس‌های بدی که توی کتاب نوشته بود برای ایشان پیش بیاید!

دیشب یک سریال جدید را شروع کردیم؛ وقتی دو قسمت اولش تمام شد، دیگر وقت خواب نبود، بیدار ماندم تا نماز از دست نرود؛ هنوز بیدارم و صبح شده است و تازه قرار کذاشته‌ام با خودم که صبح شنبه پرونده بچه‌ها را بگیرم و در مدرسه جدید ثبت نام کنم! 

یک چیزی آرام بگویم؟ خیلی خسته‌ام و حوصله فکر کردن به هوم اسکولینگ و آماده سازی ریحانه برای کلاس اول و ادامه دادن یا ندادن کارگاه حرمت خود برای علی و کلاس مجازی تابستانی برای زهرا و ... ندارم... دلم یک استراحت ژرف می‌خواهد؛ یک عالمی که در آن ماشین ظرفشویی‌ها خراب نشوند، لوله‌کشی سینک خانه‌ها نیاز به تعمیر نداشته باشد، کابینت‌ها همیشه مرتب باشند، نجارها بدقولی نکنند، گلدان‌هایی که از گلفروشی می‌خری تا ابد سر حال بمانند، از کنار لوله جاروبرقی‌ها هوا نرود که صدای اضافه تولید بشود، چرخ خیاطی‌ها سرویس لازم نداشته باشند، وقتی اراده می‌کنی پارچه ای که برای لباس بچه‌ها می‌خواهی جلوی چشمت ظاهر بشود، سایتی که ازش کتاب خریده‌ای همه را یکجا موجود داشته باشد و دو هفته معطل نشوی برای دریافت کتابها، کتاب کودک این همه گران نباشد و بتوانی هفته‌ای دو سه بار کتاب بخری برای بچه‌ها... یک دنیایی که این جنس دغدغه‌ها درش نباشد... فقط از شیر گرفتن زینب پروژه‌ات باشد و در پایانش خودت را مهمان کنی به یک سفر تفریحی بی‌نقص... یک دنیایی که کرونا نباشد تا هر وقت دلت خواست بشود بروی حرم و دلشوره برگزار نشدن پیاده‌روی اربعین هم نداشته باشی...

صبا
۰۷ تیر ۹۹ ، ۰۵:۴۳ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
صبا
۱۳ خرداد ۹۹ ، ۱۳:۵۶

بسم الله الرحمن الرحیم

تابستان امسال، قرار است تابستان زندگی باشد...

تابستان کیک پزی و شیرینی پزی و آشپزی با دخترها؛ تابستان فیلم و‌نقد فیلم؛ تابستان مطالعه و کتاب و مجله؛ تابستان مرور درسهای سال گذشته؛ تابستان نقاشی و کاردستی و خلاقیت؛ تابستان ورزش و بازی؛ تابستان احیای اذان گفتن با صدای بلند در خانه و نماز دسته جمعی و جماعت خواندن...

قرار است همه این کارها را بکنیم و در خلالش به بچه ها رسم زندگی را بیاموزیم؛ قرار است همه این کارها را بکنیم تا شاید کمی از «حوصله‌م سر رفته‌ها» و بهانه‌گیری‌ها و غرغرها و بداخلاقی‌های بچه‌ها (نگویم که منظورم زهرا سادات است) کم شود...

سال تحصیلی آینده چه خواهد شد؟ نمی‌دانم! به هوم اسکولینگ فکر می‌کنم؛ به مدرسه دولتی؛ به فرار از آموزش مجازی... شاید هم از همین تابستان درسهای سال آینده را شروع کردیم...

 

صبا
۱۲ خرداد ۹۹ ، ۱۴:۲۴ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
صبا
۱۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۳:۱۳

بسم الله الرحمن الرحیم

این شرایط خانه‌نشینی اجباری، همه‌مان را به خلوت، به رجوع به خود، به نگاه کردن به خود، به مواجهه با خود واداشت.

نمونه دم‌دستی‌اش اینکه، روابط اهل خانه با هم زیاد شد و اگر جایی خللی وجود داشت یا خطایی، ملزم شدیم به اصلاحش؛ نمونه‌اش اینکه لازم شد بیشتر به امکانات داخل خانه‌هایمان متکی باشیم؛ غذاهای خانگی، نان خانگی، دوخت و‌دوزهای خانگی، تفریح‌های خانگی، تعلیم خانگی، بازی‌های خانگی...؛ نمونه‌اش اینکه امشب همه‌جا جشن خانگی برپا شد؛ شاید قبلتر جشنمان بیرون رفتن و غذای بیرون خوردن و‌... بود؛ اما امشب خیلی از کسانی که می‌شناسم، خانه‌هایشان را آذین بستند، شیرینی خانگی پختند، غذای خوب باب طبع اهل خانه درست کردند...

من اینها را به فال نیک می‌گیرم؛ احساس می‌کنم این رجوع به خود، مقدمه رجوع به فطرتهاست؛ مقدمه شکوفا شدن فطرتها؛ مقدمه تطهیر آدمها؛ مقدمه قیام آدمها؛ قیام لله... 

نمی‌دانم چرا... ولی من به این تغییرات خیلی امیدوارم... یک جورهایی بوی بهبود ز اوضاع جهان می‌شنوم...

 

پ.ن: بله! می‌دانم؛ ممکن است این تغییرات فقط در بخش کوچکی از جامعه که اطرافیان مرا تشکیل می‌دهد، اتفاق افتاده باشد و قابل تعمیم‌ نباشد... ولی من دلم می‌خواهد به همین تغییرات کوچک در بخش‌های کوچک امیدوار باشم؛ کم من فئة قلیلة غلبت فئة کثیرة باذن الله...

صبا
۲۱ فروردين ۹۹ ، ۰۲:۳۵ موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲ نظر

بسم‌ الله الرحمن الرحیم

نمی‌دونم بخاطر دیشبه که موفق شدم بعد از بچه‌ها بیدار بمونم و‌ خونه رو‌ جمع و جور کنم؛ یا بخاطر خلوت سحرگاهی دیشب؛ یا بخاطر کلماتی که موفق شدم دیشب بنویسمشون؛ یا بخاطر کلمات ناب یا کلیدواژه‌هایی که دیشب مرور شد برام؛ یا بخاطر آفتاب روشن امروز؛ یا هر چیز دیگه؛ امروز خیلی دلم آرومه و دنیام روشن... به گلدونها رسیدگی کردم و کارهای دیگه‌ای که تو روزهای حال خوب انجام میشن... خدا هست... همین برای آرامش کافیه...

خدا هست و بهم لطف کرده و تو این روزای ابتلا، سایه بلند همسر رو روی سر من و بچه‌ها گسترانده... بعد از سالها مثل آدمهای معمولی زندگی می‌کنیم... خونمون یه بهشت کوچیکه دور از همه دغدغه‌ها و هیاهوها... گرم، امن، آرام... 

صبا
۲۷ اسفند ۹۸ ، ۱۴:۲۹ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰ نظر