بسم الله الرحمن الرحیم
راستش میترسم... از اینکه حاج قاسم را به خاک بسپاریم و از فردا ما ملت از یاد ببریمش میترسم... از اینکه وعدههایی که با مشتهای گرهکرده و در خلوتهای خودمان پیش وجدانمان با حاج قاسم کردیم یادمان برود میترسم... از اینکه از فردا هیچ شبکهای از تی وی تصاویر مراسم تشییع را نشان نمیدهد میترسم... پیکر مطهر سردار این روزها شمعی بود که همه ملت دورش گردید؛ از خاکسپاری پیکر مطهرش و خاموش شدن این شمع میترسم... من از دنیای بدون حاج قاسم میترسم... نه اینکه از رفتن سایه امنیت وجودش و از جنگ بترسم، نه؛ احساس میکنم حاج قاسم از ستونهای معنوی این عالم بود و حالا این ستون دیگر وجود ندارد...
خدایا! به اضطرار این روزهایمان، به اشکهای جانسوز حضرت آقا، مولای ما را برسان... خدایا! به حق حضرت زهرا علیها سلام اجازه ظهور مولایمان را صادر بفرما...
بسم الله الرحمن الرحیم
تی وی تصاویر تشییع سردار در حرم امام حسین علیهالسلام رو نشون میده؛ به علی میگم علی! من خیلییییی دلم برا کربلا تنگ شده... چه کنم؟...
شب وقت خواب زهرا در حالی که نمیدونم با خودش یا من نجوا میکنه، میگه: منم خیلی دلم برای کربلا تنگ شده. برای امکرار.... مکث میکنه... بعد با یه حالت کشف کردمطوری میگه: باید یادم باشه موقع نماز دعا کنم... و خواب میره...
بسم الله الرحمن الرحیم
به خودم میگم اشکال نداره غذای مفصل نذاری؛ اشکال نداره نمیتونی به کارای خونهات برسی... تو داغداری... داغ داری... داغ...
دلم داغه ولی به همون اندازه مصمم و پر قدرت... راهت رو ادامه خواهیم داد سردار!... نه فقط وجود بچههامون، همه دنیا رو از اسمت و رسمت پر خواهیم کرد...
بسم الله الرحمن الرحیم
خدای مهربان شاهده، چند دقیقه بعد از نوشتن مطلب قبلی، اخبار ساعت ۹ ، از آخرین دستنوشته سردار گفت...
این کلمات ملکوتی رو فقط کسی میتونه نوشته باشه که اهل دیدار حق بوده باشه... اصلا نمیشد که کسی اهل سلوک نباشه و حاج قاسم بشه؛ سندش رو هم خدا نشونمون داد...
همه اینها رو ما دلتنگتر و بیقرارتر میکنه...
* خدا رو شکر بچهها مدرسهان... میشه بدون ملاحظه هیچ چیز و هیچ کس ضجه زد برای سردار عارفی که از دست دادیم...
«الهی لا تکلنی
خداوندا مرا بپذیر
خداوندا عاشق دیدارتم
همان دیداری که موسی را ناتوان از ایستادن و نفس کشیدن نمود
خداوندا مرا پاکیزه بپذیر
الحمدلله رب العالمین
خداوندا مرا پاکیزه بپذیر»
بسم الله الرحمن الرحیم
غم این روزا شبیه هیچ غمی نیست... خیلی خاطراتم رو مرور کردم؛ خاطرات غم انگیز ملی رو؛ فاجعه منا، شهادت شهید کاظمی، شهید تهرانی مقدم، شهید حججی، حتی رحلت اساتید اخلاق؛ حاج اقا مجتبی، حاج اقای خوشوقت...
ولی این غم یه چیزی فراتر از همه اینهاست... شاید شبیه غم آبان ۸۹؛ شهادت شهید موسوی؛ سردار گمنام اطلاعات سپاه...
غم این روزا عمیقه... سوزاننده است... برانگیزاننده است... هرچی بیشتر رسوب میکنه تو وجودم، بیشتر تلخ میشم... اشک هم چاره نمیکنه این غم رو... دلم داره میترکه از این غم...
تلویزیون تصاویر تجمعات مردمی رو نشون میده... این همدلی، بعد اون همه کدورتها و تلخکامیهای مردم، این وحدت، این حیات، این جوشش، فقط از برکت خون شهید میتونه باشه... این وحدت دلگرمم میکنه ولی دلم میخواد چشمامو باز کنم و ببینم همش یه خواب تلخ بوده؛ نمیتونم باور کنم نبودن سردار رو... نمیخوام باور کنم... هربار که میگم شهید سلیمانی، احساس میکنم دهنم آتش میگیره؛ بغض میکنم؛ حرفم رو نیمه رها میکنم... نمیخوام باور کنم کلمه مقدس شهید رو کنار اسم سردار...
تصور میکنم پیادهروی اربعین رو بدون سردار... دلم آتش میگیره... اصلا انگار نمیشه تصور کرد دنیا رو بدون سردار...
دست و دلم به هیچ کاری نمیره... هوا مثل محرمه... جهان مثل محرمه... غمش مثل محرمه...
جدای از همه اینها... حس درونیم نسبت به سردار یه چیز عجیب و غیر قابل وصفه...
سردار! نمیتونم غم نبودنتون رو باور کنم... نمیتونم نبودن سایهتون بر سرمون رو باور کنم... تلویزیون شما رو نشون میده که دریایی از احساس بودید ودریایی از استواری...خستگی ناپذیری شما، مجاهدتهای بینظیر شما برای من درس سلوکه... از این به بعد مادری کردنم، همسری کردنم، زندگی کردنم متفاوت خواهد بود... از این به بعد همه بندگی کردنم با نیت نصرت شما و ادا کردن حق شما هم هست... بچه هامو با عشق شما بزرگ خواهم کرد سردار!... ممنونم که با شهادتتون رنگ محرم به جامعه مرده ما زدید... ممنونم که با شهادتتون غبار غفلت از قلب من پاک کردید و حیاتی دوباره به من بخشیدید... ولی ای کاش بهای بیداری ما اینقدر سنگین نبود... با دلتنگیمون برای شما چه کنیم بابای مهربان همه ایران؟...٫
بسم الله الرحمن الرحیم
خسته بودم؛ خیلی خسته تر از آنکه مثل مرغ هی خم بشوم و نوک بزنم و چیزهای ریخته شده کف هال را جمع کنم. چشمهایم گرم شده بود و حالا که بیدار شده بودم بچه ها خواب بودند. هنوز تا ساعت دوازده که خط قرمز من است وقت زیاد داشتم. به خودم گفتم می دانم خسته ای؛ می دانم از ساعت ٤/٥ تا نزدیک ٨ یک نفس در دو جبهه مشق نوشته ای! ولی به این فکر کن که فردا صبح چشمت به هال ریخت و پاش نیفتد. فقط هال را جمع کن. هیچ کار دیگری نمی خواهد بکنی.
هال را جمع کردم. با خودم فکر کردم چند وقت است اینطور به هم ریخته نشده بود؟ امروز چند ساعت مطلقا کاری نکرده بودم. در یمینم زهرا مشق نوشته بود و در یسارم علی و آن دوتا فسقلی خانه حسابی برای خودشان تازیده بودند!
مشغول جمع کردن هال که بودم، فروشنده ای که سفارش محصولاتش را داده بودم پیام داد که الان بفرستم چیزها را؟ گفتم بفرستید. و تا او اسنپ بگیرد و بفرستد، اوپن را که غرق در ظرفهای شام و میوه و ... بود مرتب کرده بودم؛ سیب زمینی ها را خلال کرده و شسته بودم برای تغذیه فردایشان؛ انارها را دانه کرده بودم؛ ظرفها را مرتب توی سینک چیده بودم؛ می خواستم سیب ها را برش بزنم و بچینم روی شوفاژ یا جلوی بخاری تا خشک شوند و زهرا با خودش ببرد برای عصر در مدرسه. توی دلم یک غمی بود... غمگین بودم که چرا مدرسه برنامه عصر در مدرسه را زودتر اعلام نکرده است تا تدارک ببینم... غمگین بودم از اینکه از چیزهای خوشمزه باب میل بچه ها چیز زیادی در خانه نداریم... غمگین بودم از اینکه همیشه حجم سنگینی از تلخی دوری همسر روی دوشم افتاده و چرا امشب نیست تا برای دخترش برنجک بخرد و هله هوله های سالم دیگر... غمگین بودم از اینکه نرسیدم برای فردایش کیک درست کنم و ...
وسط همه غمها و البته اضطراب تحویل گرفتن بسته از راننده اسنپ آن هم آن وقت شب، بسته به دستم رسید و خرماهای خشکی که سفارش داده بودم همانطور بود که بچه ها دوست دارند. به همین سادگی خوشحالی پخش شد توی خانه ام و توی دلم... خشک کردن سیب ها را گذاشتم برای یک وقت دیگر... آب ریختم توی لیوان... دو حبه یخ کوچولو هم... آب خنک را سر کشیدم؛ نشستم که خاطره امروزم را بنویسم و ساعت از دوازده که خط قرمزم بود گذشت...
پ.ن١: ماشین ظرفشویی جان! چرا با من نامهربانی می کنی؟! لطفا خوب باش و درست کار کن. می دانی که چقدر کمک حالم هستی!
پ.ن٢: غمها، همین غمهای ساده و سرخوش و سطحی، همه مال وقتی است که تو را فراموش می کنم؛ که بنده بودنم را فراموش می کنم؛ که یادم می رود امروز آیه قران گوشی نبئ عبادی انی انا الغفور الرحیم بود؛ وگرنه تو با همین پشتیبان بودن ولی نبودن همسر داری مرا بزرگ می کنی و این چیزی جز مهربانی و لطف تو نیست...
بسم الله الرحمن الرحیم
شبهای جمعه میگیرم هواتو
اشک غریبی میریزم برا تو
بیچاره اون که خرم رو ندیده
بیچاره تر اون که دید کربلاتو
...
تا قبل از اینکه حرم را ببینم، فکر می کردم این مداحی های در وصف دلتنگی و بی قراری بیشتر شعر و شورند تا واقعیت... درکی از دلتنگی برای حرم نداشتم... حرم برایم یک رویا بود که نسبتم با آن تمنا و طلب بود نه دلتنگی؛ نه حال کسی که به وصال رسیده و بعد مبتلای فراق شده است...
حالا اما شبهای جمعه از درد دلتنگی در خودم مچاله می شوم... به خودم می پیچم... درد می کشم و چاره ای جز صبوری ندارم...
حالا می فهمم اگر شاعر در شعرش از در آغوش کشیدن شش گوشه در رویا گفته و از بی خوابی و بی قراری در هوای حرم آن هم شبهای جمعه راست گفته؛ به خدا راست گفته...
شبهای جمعه از دلتنگی خواب به چشمم نمی آید؛ شبهای جمعه به این امید می خوابم که خواب حرم ببینم... شبهای جمعه خدا را با همه وجود شکر می کنم که گرفتار و مبتلای این دلتنگی هستم و التماس می کنم که فلا تسلب منی ما انا فیه...
پ.ن: دارم فکر می کنم که اگر مومن در حیات اخرویش به آنچه در دنیا می خواسته و روزیش نشده، می رسد؛ باید همه تلاشم را بکنم تا مومن بمیرم؛ چون شاید دیدار و همجواری آقایی که شبهای جمعه در فراقش بی قرار بودم، روزیم شود... کتاب آن سوی مرگ را خوانده اید؟ سه دقیقه در قیامت را چطور؟
بسم الله الرحمن الرحیم
ذهنم دچار یک خطای محاسباتی شد؛ به دستم فرمان اشتباه صادر کرد و انگشت شستم به جای اینکه دسته عایق ماهیتابه را بگیرد، کمی پایین تر و بدنه داغ ماهیتابه را گرفت. اول محلش نگذاشتم و به گرفتنش زیر آب سرد اکتفا کردم. ولی کمی بعد سوزشش شروع شد. تا مدتی بعد به طرز وحشتناکی می سوخت و بعد هم تاول کوچکی زد. از عمق وجودم سوزشش را احساس می کردم، انگار از مغز استخوانم شروع می شد، از گوشتم می گذشت و به پوست می رسید و دوباره از اول...
تمام لحظاتی که می سوخت این آیه برایم مجسم و در ذهنم تکرار می شد: کلما نضجت جلودهم بدلنا جلودا غیرها لیذوقوا العذاب... انگار که عذاب جهنم را به چشم می دیدم... بعد یک دفعه یک چیزی درونم شکست؛ یک چیزی درونم فرو ریخت... فهبنی صبرت علی عذابک، فکیف اصبر علی فراقک؟؟؟... یک چیزی از جنس جملات امام متقین در جانم طنین انداخته بود... یک چیز عجیبی که با صدای اذان ظهر پنجشنبه در هم آمیخت...
بسم الله الرحمن الرحیم
در این سالها، یاد گرفته بودم وقتی چت می کردیم و صدایشان را می شنیدم یا تصویرشان را می دیدم، بغض نکنم و عادی رفتار کنم. تلفن اما هنوز سنگینی خاص خودش را دارد. حتی فکرش را که می کنم زنگ بزنم به آقاجون و صدایشان را از پشت خط تلفن بشنوم، اشک هایم چیلیک چیلیک می آیند... انگار تلفن دوری را می کوبد توی صورتت. انگار هی می گوید می دانی چقدر الان از هم دورید؟
دلم برای خانواده ام تنگ شده و هنوز نتوانسته ام زنگ بزنم و بگویم الو سلام مامان/ آقاجون. ما خوبیم. اینجا همه چیز آرام است؛ نگران نباشید.
دلم برای اینکه عکس نان گیسوی پستو یم را برای مامان بفرستم و بنویسم چرا خمیرش می چسبید و مامان بگویند این که خیلی خوب شده که! تنگ شده.
دلم برای اینکه عکس کیک سیب و دارچینم را بفرستم توی گروه و آقاجون بنویسند نوش جانتان عزیزانم! تنگ شده...
نت را از ما گرفته اند و دلخوشی از راه دور با خانواده ام بودن را...
ای کاش مردم به جای بانک و پمپ بنزین آتش زدن و خسارت زدن به مردمی از جنس خودمان، مسئولان بی کفایت و خائن و دروغگو را به آتش می کشیدند...
طنز نوشت: حالا امشب که قسمت جدید سریالمان پخش می شود و نمی توانیم دانلودش کنیم، چه کنیم؟!