مثل هوای بهار

گاهی آفتاب... گاهی باران... گاهی رنگین‌کمان...

مثل هوای بهار

گاهی آفتاب... گاهی باران... گاهی رنگین‌کمان...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

بسم الله الرحمن الرحیم

حالا دیگر یک جوری شده ام که وقت بیماری هم، اگر فرصتی برای استراحت پیش بیاید ولی کارهای خانه بر زمین مانده باشد، نمی توانم استراحت کنم؛ هی به خودم می گویم فلان کار را هم بکنم بعد؛ و خب معلوم است که فرصت استراحت به همین راحتی و زودی از دست می رود.

کاش می شد بیماری از قبل خبر بدهد؛ یک تماس بگیرد و بگوید دارم خدمت می رسم، آمادگی اش را دارید؟

آن وقت ما تند تند لباسهای شسته را تا می کردیم و توی کشوها می گذاشتیم؛ ظرفها را می گذاشتیم توی ماشین (هرچند برنامه های طولانیش فیوز را می پراند)؛ مخزن آب یخچال را پر می کردیم؛ ساک و چمدان و کوله سفر را باز می کردیم؛ لباسهای کثیف را می ریختیم توی ماشین؛ اسباب بازی های بچه ها را می ریختیم توی سبد؛ فایل ورد پایان نامه مان را پی دی اف می کردیم و ایمیل می کردیم برای واحد انتشارات دانشگاه؛ به گلدان هایمان آب می دادیم؛ ریشه های پتوس هایمان را قیچی می کردیم؛ حتی ام کرار و دخترش را یک وعده مهمان می کردیم!؛ بعد در را باز کنیم و به بیماری بگوییم: بفرمایید! قدمتان بر چشم! خیلی خوش آمدید!

صبا
۱۸ آبان ۹۸ ، ۱۴:۰۹ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

همه چیز از یه کلیک اضافه شروع شد. یه کلیک که عکسا رو روی نقشه نشون می داد. نشون می داد که تو هر لوکیشنی چندتا عکس داری؛ بعد دل من راهی شد با نقشه... رفت کربلا، رفت نجف، رفت وان، رفت استانبول... بعد هی رفت و رفت و رفت و رفت و ... (چقدر طولانی بود) تا رسید به نیویورک؛ به فیلادلفیا... 

یه فاصله آبی رنگ خیلی بزرگ بینمون بود... یه فاصله ای که وحشت انداخت توی دلم... به خودم اومدم دیدم اشکام داره از چشمام می جوشه...

 

پ.ن: کافیه کمی قبلترش نشسته باشی تو اینستاگرام عکسای حرم رو دیده باشی؛ عکسای حرم حضرت پدر؛ عکسای  حرم سیدالشهدا ( روحی فداهما). عکسا رو دیده باشی و خاطراتت رو مرور کرده باشی...

کافیه عصر روز شهادت باشه و تو به مرز جنون رسیده باشی از دلتنگی حرم... 

همه چیز دست به دست هم میده تا دلتنگی ببردت به سمت مبدا حیاتت؛ به سمت هدف آفرینشت؛ به سمت وطنت؛ به سمت پدر و مادر راستینت... دلتنگی گاهی پلی میشه برای پرواز... برای اینکه تقلا کنی بندهایی که اسیرت کرده از دست و پات جدا کنی و پر بکشی... گاهی اگه از غم عبور کنی، به وادی آرامش می رسی...

صبا
۱۵ آبان ۹۸ ، ۱۵:۳۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
صبا
۱۵ آبان ۹۸ ، ۰۰:۳۲

بسم الله الرحمن الرحیم

وقتی میاد خونه میگه میشه لباسامو بشوری؟ جدا از بقیه لباسا؟

دلم آتیش میگیره؛ لباساشو میندازم تو ماشین و با خودم فکر می کنم نه حقوق کمی بیشتر، نه حتی تعطیلی بعد از شیفت و چند ساعت بیشتر کنار ما بودن، ارزش این ریسک رو به جون خریدن رو، هرگز، هرگز، هرگز نداره.... تنها چیزی که میتونه توجیه باشه برای پذیرش این ریسک، انجام وظیفه و خدمت به وطنه. چطور بعضیا فکر میکنن شهدای مدافع حرم برای پول رفتن جونشون رو دادن؟؟؟

روزی آیه امروزم از نرم افزار قران گوشی این آیه شریفه است:

الَّذِینَ یُنْفِقُونَ فِی السَّرَّاءِ وَ الضَّرَّاءِ وَ الْکاظِمِینَ الْغَیْظَ وَ الْعافِینَ عَنِ النَّاسِ وَ اللَّـهُ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ.

با خودم فکر می کنم سید، مصداق این آیه شریفه است... شک ندارم که خدا دوستش داره... شک ندارم دارم با یه شهید زنده زندگی می کنم... شک ندارم دعاهای سحرگاهی استاد پشت و پناهشه...

صبا
۰۵ آبان ۹۸ ، ۱۱:۵۱ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
صبا
۰۹ مهر ۹۸ ، ۱۶:۴۷

بسم الله الرحمن الرحیم

ده سال و اندی است که وبلاگ می نویسم. همیشه هم برای دل خودم نوشته ام؛ هرچند که دوستان بسیار خوبی هم در این میان پیدا کرده ام. نمیدانم این رسم در بلاگفا نبود، یا من مثل همیشه به سنت ها و رسم ها چندان پایبند نبودم؛ ولی گویا در بیان، پاسخ دادن به همه کامنتها و کامنت گذاشتن در همه وبلاگهایی که میخوانی، جز رسم و رسومات است و نشان ادب.شاید چون اینجا بیشتر مطالب مخاطب محور هستند، بر خلاف دل نوشته های من.

ارزش هایم به من می گویند نیازی نیست همیشه و به همه کامنتها مخصوصا کامنتهای برادران بزرگوار نامحرم پاسخ بدهی؛ ارزش هایم به من می گویند گاهی بعضی کامنتهای خیلی خوب را که هیچ چیز خصوصی هم ندارند، باید برای خودت نگه داری؛ ارزش هایم به من می گویند هر جا واقعا حرف مفیدی داشتی که ارزش نوشته و خوانده شدن داشت، کامنت بگذار و ...

به هر حال می خواهم پیشاپیش از همه بزرگوارانی که اینجا را می خوانند معذرت خواهی کنم و اجازه بخواهم به سبک خودم ادامه بدهم. لطفا اگر کامنتی تایید نشد، بدون پاسخ تایید شد، یا مطلبی را خواندم و استفاده کردم و در سکوت عبور کردم، دلگیر نشوید.

صبا
۰۶ مهر ۹۸ ، ۱۰:۵۷ موافقین ۲ مخالفین ۱ ۱ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

ساعت ١٢:٤٧ نیمه شب است. دارم میان وعده فردایشان را آماده می کنم؛ برای سه تا ظرف انار تاج خروسی درست می کنم؛ بادامها را بین سه تا ظرف تقسیم می کنم؛ سه تا نارنگی می شورم و سرشان را با چاقو کمی جدا می کنم؛ یواشکی برای علی بسکوییت می گذارم چون فقط مدرسه دخترها بسکوییت را ممنوع کرده و برنامه غذایی داده. ظرفهای هرکدامشان را میگذارم توی پاکت مخصوص توی کیفشان و همزمان سعی می کنم بخاطر بیاورم آخرین تصمیم زهرا برای لقمه صبحانه اش چه بود؟ آیا قرار شد مثل ریحانه طبق برنامه مدرسه تخم مرغ آب پز ببرد یا نان و پنیر و کنجد برشته را جایگزین کند؟ یادم نمی آید. با خودم فکر می کنم باید برایشان توضیح بدهم لازم نیست حتما لقمه ها و میوه هایشان را مثل هم انتخاب کنند؛ هر کدامشان باید طبق میل و سلیقه خودش تصمیم بگیرد.

یادم می افتد به ربکا. آن شبی که جک دیروقت به خانه آمد و ربکا گفت که دارد برای سه نفر صبحانه inidvidual درست می کند و چه می کند و چه می کند تا نمره شان از ١٠، ٩ بشود. گفت که نمی گذارد جک خرابش کند. گفت که be man and fix it. و جک فردا صبح گفت که سعی میکند نمره اش برای بچه ها ١١ و برای او ١٢ باشد. 

چقدر این صحنه و این اتفاق تاثیرگذار بود.

حالا من داشتم سه تا میان وعده individual درست می کردم...

اما فقط این نبود...

آخرین کار قبل از خاموش کردن چراغ آشپزخانه، درست کردن دوتا لقمه نان و پنیر بود و گذاشتن یک کاغذ یادداشت صورتی کنارشان و گذاشتن توی کیف مردی که فردا میرفت کیلومترها دورتر تا نان حلال بیاورد سر سفره ما... نان حلال بیاورد برای سفر اربعین... نان حلال بیاورد برای سه تا دانش آموز خانه اش و شیرین عسل نوپای زندگیش...

صبا
۰۶ مهر ۹۸ ، ۰۱:۱۰ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

علی از این غلط گیرهای نواری خریده (اسم درستشان را نمی دانم). بهش می گویم من دلم میخواهد دوباره درس بخوانم، میدانی چرا؟ برای اینکه عاشق لوازم التحریرم!

راستش من دلم می خواهد یک جامدادی داشته باشم پر از لوازم التحریر زیبا و جذاب و هیجان انگیز که استفاده هم بشوند. چون اگر چیزی بلااستفاده داشته باشم، عذاب وجدان بیچاره ام می کند.

حالا شب از نیمه گذشته و من خواب از سرم پریده و در اینستا کمی می گردم و حالم... حالم، حال یک جوان ٢٠ ساله است؛ حتی بگو ١٨ ساله! از بس که شوق و ایده و فکر و امید دارم. چیزهایی که میدانم حداقل باید سه سال دیگر برای تحققشان صبر کنم؛ چیزهایی که اصلا نمیدانم درست است رویا داشتنشان یا نه، و تصمیم درباره روا بودن یا نارواییشان را گذاشته ام برای وقتی دیگر؛ و البته چیزهایی که میتوانم همین فردا محققشان کنم.

این امید، این شعف، این شور را دوست دارم! دوست دارم چون محصول تلاش خودم است. چون هی حرف فاطمه را با خودم تکرار کردم که این حال من است و من باید خوبش کنم! من مسئول حال خودم هستم. چون روزها و شبهای سختی را در غم و ناامیدی و افسردگی و انزجار مطلق گذراندم ولی بعد خودم تصمیم گرفتم که بس است و باید از این به بعد حالم خوب باشد. باید بخندم و بخندانم... باید بپذیرم که محور چرخش این زندگی منم؛ حال خوب کن این زندگی منم؛ شروع کننده منم... 

حالا شاید دو شب دیگر دوباره همان افسرده ای باشم که بطور جدی به رفتن فکر می کرد. مهم نیست. مهم این است که توانستم از آن حال بیرون بیایم؛ پس اگر باز هم پیش بیاید، می توانم. مشکلات حل شده اند؟ نه! ابدا! ولی من مسئول حال خودم هستم نه حال مشکلات و فی الحال از اینکه توانسته ام حال خودم را خوب کنم خوشحال و راضی ام. به روزهایی فکر میکنم که به آرزوهای فرهنگی ام رسیده ام؛ روزهایی که مستقل تر، آزادتر و فارغ البال تر شده ام. (فارغ البال درست است؟ آیا بال کلمه فارسی نیست که الف لام سرش نمی آید؟) به روزهایی که شاید تصمیم بگیرم صرف و نحو بخوانم دوباره، یا نوشتن و ویراستاری را ادامه دهم، یا برگردم به وادی حقوق، یا بروم قاطی بچه مدرسه ای ها بشوم... یا شاید هم بفهمم که هیچکدام اینها برنامه و راه من نیست و سراغش نروم.

به روزهای نزدیکتر فکر می کنم... به صبحهای خلوت خانه... به روزهای مرتبتر بودن خانه... به روزهای قهوه خوردن و کتاب خواندنهای صبحگاهی... یا خیاطی کردن و گوش دادن به دعای ابوحمزه با صوت آقاجون... یا روزهای صبح زود بلافاصله بعد از رفتن بچه ها، حرم رفتن ها...

و به سفر فکر می کنم... به اربعین... به نجف... به شهر ملکوتی نجف... به آسمان نجف...به آسمان دل انگیز نجف... به بهجت بی حدوحصر نجف... 

و فکرهایم را می نویسم تا قطار کلمه ها از ذهنم خارج شود و شاید جا باز شود برای کلمه های جدید؛ برای فکرهای جدید؛ برای تو دو لیستهای جدید؛ برای برچسب اسم زدن به تمام وسایل ریحانه؛ برای تمام کردن مانتویش؛ برای شستن ظرفها و لباسها؛ برای جارو زدن؛ برای لیست لوازم سفر نوشتن و برنامه ریزی برای آماده کردنشان؛ برای مادر بودن بی امان...

صبا
۰۵ مهر ۹۸ ، ۰۰:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

بلیط های سفر اربعین رو گرفتند. همونطور که آرزو داشتم! سهل، طولانی، زود!

و همراه با مادر همسر!

همیشه وقتی اشتیاقشون به زیارت رو می دیدم با همه وجودم از خدای مهربون می خواستم به ما توفیق بده ما ایشون رو به این آرزوشون برسونیم و به همسر میگفتم وظیفه شماست که ببریشون، حتی شده تنها، حتی قبل از اینکه ما رو ببری. 

حالا قراره همسفر بشیم؛ ایشون همراه و کمک ما باشند؛ ما هم در خدمتشون.

ایشون هم مثل پارسال من سفر اولشونه. خدایا! میشه به من و ایشون رحم کنی، منت بر سرمون بذاری، اجازه بدی سر به ضریح امیرالمومنین روحی فداه بذاریم؟ میشه اجازه بدی زیارت امین الله رو روبروی ضریح مطهر بخونیم؟ میشه اجازه بدی تو ایوون طلای نجف بایستیم و اذن پیاده روی بگیریم؟ میشه اجازه بدی تو آغوش بابای مهربونمون امن ترین آرامش عالم رو ذوق کنیم؟ میشه اجازه بدی بین الحرمین رو با قدمهای لرزان و اشک چشم طی کنیم؟ میشه اجازه بدی تو ملکوت تحت قبه نفس بکشیم؟ میشه این همه خوشبختی رو روزیمون کنی خدای من؟! فحقّق رجایی... و اسمع دعایی...

صبا
۰۳ مهر ۹۸ ، ۱۰:۳۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
صبا
۰۱ مهر ۹۸ ، ۲۲:۲۲