پنجم اسفند
بسم الله الرحمن الرحیم
امروز پنجم اسفند است و آخرین روز جمادیالثانی؛ بر آستانه طلوع رجبالخیر ایستادهایم و چه خبری بهتر از این؟!
۱- ۸ سال پیش در آستانه طلوع رجب، زهرا ساداتم به دنیا آمد؛ با آن وضعیت ناپایدار اول تولدش که نمیدانستم کنار ما میماند یا نه؟ فقط رجب دلخوشیام بود؛ و فراموش نمیکنم که روزی که اجازه دادند بروم بیمارستان و ببینمش و در آغوش بگیرمش و شیرش بدهم، از بلندگوی بیمارستان روضه امام هادی علیهالسلام پخش میشد... حالا دقیقا یک سال دیگر تا به تکلیف رسیدنش وقت دارد.
۲- امروز، پنجم اسفند تولد ریحانه ساداتم است؛ تهرانیم، پس پدرجانش کنار ما نیست. کرونا آمده است پس نه هدیهای در کار است و نه کیک تولدی. (شاید اگر فلک یاری کند، کیک خانگی درست کنیم، آن هم با مایکروویو خاله :/ ) همه برنامههایم برای سورپرایز کردن تولدش و یک روز خاطرهانگیز ساختن برایش، نقش بر آب شده. هنوز هم خودش نمی داند که امروز روز تولدش است. و من، مادرانهترین کارم این بود که وقتی بردمش حمام و داشتم تن نرم و لطیفش را با حوله خشک میکردم و پیراهن آبی چینچینش را تنش میکردم، سرم را گذاشتم روی لطافت مواج موهاش و بوی خوبش را به مشام کشیدم و توی دلم گفتم تو کی انقدر بزرگ شدی عزیز مادر؟!
سلام
ای جانم... مبارکا باشه... خیلی خیلی مبارکه. ببوسینش از طرف من. کرونا هم ندارم. پس با خیال راحت دو بار ببوسینش [خنده]. خیلی خیلی محکم ببوسینش و تولدشو تبریک بگین.
عاقبت بخیر بشن همه شون با هم انشاالله. همه مون با هم. بحق امشب و صاحبش...