مثل هوای بهار

گاهی آفتاب... گاهی باران... گاهی رنگین‌کمان...

مثل هوای بهار

گاهی آفتاب... گاهی باران... گاهی رنگین‌کمان...

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۷ مرداد ۰۴ ، ۱۳:۱۲ ترس

بسم الله الرحمن الرحیم

آقاجان! دلم اون برق آفتاب مسیر نجف کربلا رو می‌خواد که از شدت حرارتش، اونقدر گرمم می‌شد که ناخودآگاه عصبی می‌شدم و هی به خودم می‌گفتم این امتحان توئه، این امتحان توئه، این امتحان توئه؛ مبادا گرما کلافه‌ات کرده با بچه‌ها بداخلاقی کنی؟!...

دلم برای یک لحظه قدم برداشتن تو اون مسیر بال بال می‌زنه آقاجان...

من داغ اربعین برام سرد نشده هنوز...

هنوز روزی چند بار زیارت چیست مهدی رسولی رو گوش میدم و باش فرو میریزم...

 

پ.ن: کاش یه بار بیام براتون از اون سفر مشهدی بنویسم که ما رو اربعینی کرد...

صبا
۲۶ مهر ۹۹ ، ۱۱:۵۶ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

علی زینب رو با کالسکه می‌بره تو محوطه مجتمع می‌چرخونه تا خواب بره و موقع کلاس مجازی آرامش بیشتری به خونه حاکم باشه؛ اومدم بخوابونمش تو کالسکه، چشمم خورد به روکش پلاستیکی که مامان پارسال تو سفر زمستونی با علیرضا فرستادن برام و من چقدر ذوق داشتم که برای اربعین همراه ببرمش؛ یعنی در واقع من فقط برای سفر اربعین می‌خواستمش... اصلا خود همین کالسکه... چقدر پارسال خدمت کرد به ما، چقدر دسته چمدون مادرشوهرجان رو انداختیم روی دسته‌اش و برامون کشیدش... 

این روزا همه چیز بوی سفر اربعین میده ... همه چیز اشکمونو در میاره... نگاهم به کوله می‌افته؛ دلم می‌لرزه... دیروز که بچه‌ها خونه نبودن، مداحی گوش می‌دادم و لباسای همسرجان رو اتو می‌کردم و زار می‌زدم... پیراهن مشکی‌شو آوردم، بغل کردم، بو کردم، به چشمام گذاشتم، اشک ریختم... مگه دلم آروم می‌شد؟...

امشب و فردا دلم یه خلوت می‌خواد که بشینم سنگ حرم امام حسین رو، همون که نگین انگشترم شده، همون که سوغاتی سفر اربعین تنهای همسره، بغل بگیرم و باش درد دل کنم...

امسال اربعین خیلی چیزا ندارم... سردار نداریم... استاد ندارم... مشایه ندارم... امسال حتی مراسم اربعین خونه خانم الف رو هم ندارم...

 اللهم انا نشکو الیک فقد نبینا و غیبة ولینا و کثرة عدونا و قلة عددنا و شدةالفتن بنا و تظاهر الزمان علینا...

صبا
۱۶ مهر ۹۹ ، ۱۳:۵۹ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

آه آه ام‌کرار! چه کردی با دل ما... دیشب زنگ زدی... چند بار زنگ زدی و تماس برقرار نشد... دست بر نداشتی... آنقدر تماس تصویری گرفتی که نشانمان بدهی دور و بر حرم هستی... راه رفتی، با آن دوستت که فارسی را بهتر از خودت میدانست، به ما گفت که چقدر جایمان خالی است و ان شا الله سال بعد خودمان از نزدیک زیارت کنیم... راه رفتی و ما خیابانهای دور حرم را دیدیم؛ صدای روضه موکبها را شنیدیم؛ کلمن‌های آب کنار خیابان را دیدیم. یک جایی ایستادی، تصویر آنقدر واضح نبود که ما خوب ببینیم ولی دوستت گفت که حالا روبرویتان حرم است، زیارت کنید...

آه ام‌کرار! چه کردی با دل تنگ ما... آفرین به معرفتت... آفرین به مهربانیت... آفرین به وسعت روحت که زیارت دوشب مانده به اربعینت را با ما جامانده‌ها تقسیم کردی...

 

ام‌کرار کیست؟

سال اول پیاده‌روی، من و همسرجان بودیم و علی ۹ ساله، زهرای۶ساله، ریحانه ۴ساله و زینب دو ماهه... سحر روز دوم پیاده روی از همراهانمان جدا شدیم... نخواستیم اسیر ما باشند با قدمهای کوچک بچه‌ها و مدام ایستادنها و ... آنها رهروان شب بودند و ما آنقدر وسایل گرمایشی نداشتیم که شب‌رو بشویم...  خودمان ماندیم و خلوتی دوست داشتنی؛ زیر سرم رفتن من بماند، ملاقات بین راه بماند، شب خانه عراقی‌های مهربان ماندن بماند، سوار ماشین شدن تا عمودهای اول شهر کربلا بماند، همراهی خانواده مهربان مشهدی که بچه‌ها را روی ویلچر نشاندند و قدری همراهمان شدند بماند، وارد شهر کربلا شدیم....  با موج جمعیت... شلوغ بود... خیلی شلوغ... تا جایی که میشد رفتیم... از یک جایی به بعد همسر گفت دیگر نمیشود با کالسکه و بچه‌ها رفت... حالا من... حرم ندیده، بین الحرمین ندیده... سهمم چه شد؟ زیارت گنبد حضرت سقا... فقط... 

کمی دنبال جایی برای اقامت گشتیم، نبود... همسر گفت برگردیم سمت مرز... صبح وارد کربلا شده بودیم و حالا صلاة ظهر خوانده بودیم و داشتیم میرفتیم سمت گاراژ... دلم آشوب بود ولی هیچ نمیگفتم؛ دلم میگفت این، دقیقا موقف امتحان توست که تسلیم ولایت همسرت باشی... 

یک جایی زیر یک پلی ایستادیم تا نفس تازه کنیم؛ یک دفعه کسی صدایمان زد؛ گفت آقا بیایید خانه من! خانه من تمیز، بزرگ. وای فای موجود! حمام موجود! غذا موجود! قهوه موجود! چای ایرانی موجود! چای عراقی موجود! نگاهی به بچه‌ها کرد و با خنده گفت: بچه زیاد موجود!!!

همسر گفت که ما قصد رفتن داریم ولی اگر ماندیم به خانه‌اش می‌رویم. شماره‌اش را داد، آدرسش را روی کاغذ نوشت و‌ داد... 

من همچنان سکوت بودم... دلم می‌خواست سپردن امور به همسرجانم، قبول‌ترین بخش زیارتم باشد...

همسر گفت امشب هم بمانیم؛ اگر چه زیارت نمی‌شود رفت... 

تا قسمتی از مسیر را رفتیم، ایستادیم تا از موکبداری بقیه آدرس را بپرسیم؛ ماشین گرفت و به جای خانه ام‌کرار ما را به خانه خودش برد!! در بین خانه‌هایی که در عراق رفتم، شاید فقیرانه ترین خانه... ولی مثل همه‌شان مهربان... مهربان... عروس نازنینشان کمکم کرد زینب را حمام کنم، بچه هایشان با بچه‌هایم همبازی شدند، به اصرار لباسهایمان را شستند، مرا به اندرونی خانه‌شان بردند، تلویزیونشان روشن بود و پخش زنده حرم را نشان میداد... مادربزرگ خانه، سیگار می‌کشید و من چشم از تی‌وی بر نمیداشتم... من هنوز حرم را ندیده بودم... غیر از سیگار مادربزرگ، چیزی که در آن خانه اذیتمان کرد، کتکهایی بود که برادر (همسن علی بود) به خواهر (همسن زهرا) و برادرزاده اش می‌زد و البته پدر به پسر... برای من که طاقت دیدن کتک خوردن هیچ بچه‌ای را ندارم، عذاب الیم بود... صبح که شد عروسشان خواست که روسری‌ام را یادگاری داشته باشد، تقدیمش کردم و آرزو کردم با روسری‌ام به حرم برود و برایم دعا کند...

یادم نیست چه شد که آن روز هم تصمیم گرفتیم بمانیم، شاید میخواستیم منتظر بمانیم تا همراهان برسند کربلا و‌ در برگشت تنها نباشیم... ولی می‌دانستیم که در خانه ابومصطفی نخواهیم ماند... 

دوباره برگشتیم زیر همان پل، به امید دیدن ام‌کرار... چندبار تماس گرفتیم و جواب نداد، وقتی دیگر داشتیم ناامید می شدیم و سر کالسکه را کج کردیم به سمت گاراژ بالاخره تلفنش را جواب داد و ما مهمان خانه‌اش شدیم... همراهانمان هم رسیدند و به ما پیوستند... شب اربعین را در خانه ام کرار صبح کردیم. مردها تا بین الحرمین رفته بودند ولی برای زنها امکان زیارت نبود؛ مخصوصا برای من که نه می‌شد نوزادم را ببرم، نه ‌می‌شد به کسی بسپارمش و بروم... شب اربعین با خاله‌ها روضه گذاشته بودیم و بلند بلند گریه می‌کردیم؛ برایشان کمی عجیب بود! ولی انگار مهرمان بیشتر به دلشان نشست...

صبح اربعین، راه افتادیم به سمت نزدیکترین جا به حرم؛ به گمانم روی همان پل ایستادیم و رو به حرمی که حتی گنبدش دیده نمی‌شد زیارت اربعین خواندیم و برگشتیم به سمت مرز... ماجراهای برگشت بماند...

(مولای من! حاضرم دوباره در همان گرد و خاک‌ها در به در ماشین باشم و پشت وانت در حالی که آدمها جای نشستن ندارند، از کربلا تا نزدیک نجف بروم، ولی زائر پیاده اربعینت باشم...)

ام‌کرار وقتی آمد ایران، یک شب مهمان خانه ما شد و این دوستی آنقدر ادامه‌دار شد که ما سال گذشته شبهای اقامت در کربلا را ( چه قبل از پیاده روی و چه بعد آن) مهمانش شدیم. با آنکه هنوز مهمانان دیگر پیاده رویش، از راه نرسیده بودند و ما عملا زودتر از روزهای مرسوم پیاده‌روی آنجا بودیم...

تنها شبی که خانه‌اش نبودیم، شبی بود که رسیدیم کربلا، از مرز مستقیم رفته بودیم  کربلا تا شب جمعه را از دست ندهیم؛ نیمه شب رسیدیم و مستقیم به سمت حرم رفتیم... و تا طلوع آفتاب صبح جمعه در خیابان پشت بین‌الحرمین، جایی ما بین حرم حضرت علمدار و حرم حضرت سیدالشهدا سلام الله علیه، زیراندازمان را پهن کرده بودیم و هوای سحر جمعه کربلا را نفس می‌کشیدیم...

آه خدایا...

یعنی می‌شود یکبار دیگر کربلا را، حرم را، نجف را، حرم حضرت پدر را.... ببینم؟...

بسم الله الرحمن الرحیم

بعدا نوشت: حیفم آمد ننویسم:

ام‌کرار بانوی متمولی است، همسرش از نظامیان کربلاست، بچه‌هایش تحصیل‌کرده‌اند. با همه وجود خانه و دارایی‌اش را وقف خدمت به زائران اربعین می‌کرد. سفره‌های غذایش برای زائران رنگارنگ بود و پر از غذاهای متنوع و خوشمزه‌ای که دخترهای مهربانش پخته بودند... میگفت آدم پول می‌خواهد چه کار؟ چقدر سفر برود؟ چه قدر به بچه‌هایش بدهد؟ می‌گفت پول هیچ، شوهر هیچ، بچه‌ هیچ، طلا هیچ، فقط امام حسین!

می‌گفت سال اولی که زائر آورده خانه‌اش، هیچ فارسی نمی‌دانسته. خانمه می‌گفت پیاز، من نمی‌دانستم پیاز چی هست؟ دستش را گرفتم بردم آشپزخانه گفتم هر چه می‌خواهی بردار. کم‌کم یاد گرفته. رفته از یوتیوب فیلم آموزش فارسی دیده و یاد گرفته تا بتواند با زوار ارتباط برقرار کند!

هر وقت تشکر می‌کردیم و می گفتیم که شرمنده‌مان کردی با پذیرایی مفصلت، دستش را می‌گذاشت روی قلبش، با همه عشقی که از چشمهایش می‌بارید می‌گفت: لا، لا، تجارة امام حسین علیه السلام...

تجارتش را با امام حسین می‌کرد... خوش به حالش...

صبا
۱۶ مهر ۹۹ ، ۱۲:۰۲ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۵ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

محاله بخوام برای آقاجون پیامی بدم و اشکام جاری نشه...

الان دلم اون لحظه رو میخواد که کنار دریاچه وان قدم می‌زدیم و آقاجون یه دستشون رو شونه من بود و یه دستشون رو شونه ابجی و علیرضا هم کنارمون قدم می‌زد و روز آخر سفرمون بود و هممون انقدر بغض داشتیم که به سختی و بریده بریده حرف میزدیم و اقاجون میخواستن دلشون قرص باشه که داماداشون از سفرهای ما راضی هستن... آقاجون مهربون و مراقب و حامی من....

 

همسرجان میگه تو هر مساله‌ای اقاجونت بهترین مشاورن... می‌خواد از اقاجونم مشورت بگیره... نمی‌دونه چقدرررر دلم برای آقاجونم تنگه... اشکامو تو تنهاییام می‌ریزم...

صبا
۱۲ مهر ۹۹ ، ۱۰:۴۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

معلمم رفت...

معلم نازنینم شب جمعه رفت...

اللهم انا لانعلم منه الا خیرا...

صبا
۰۴ مهر ۹۹ ، ۰۹:۰۳ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

من ... همونم که دل تنگم...

من ... همونم که این روزا به حال تلظی افتادم...

من... همونم که این روزا همش مرور می‌کنم این روزای پارسالم رو...

من... همونم که خواب بین‌الحرمین می‌بینم و‌ تا چند روز مجنون مجنونم...

من... همونم که وقتی تنها می‌شم، وقتی کسی کاری به کارم نداره، هیچی گوش نمیدم به جز این: هوای حسین، هوای حرم، هوای شب جمعه زدم به سرم..

من... همونم که هزاااااار بار این روضه رو گوش دادم و هنوزم باش جون میدم و جون میگیرم...

من... همونم که گاهی می‌خونم و گوش میدم: هواتو کردم... اسیر دردم... بذار بیام منم حرم دورت بگردم...

من... همونم که دل تنگم... دل تنگم... دل تنگم...

من... همونم که نمی‌دونم چه جوری شکر نعمت محبتتون رو بکنم آقای من!... من... همون کسی‌ام که خیلی ناسپاسی کردم مهربونیتون رو ... ولی دلم... فقط برای شما تنگ میشه...

صبا
۰۳ مهر ۹۹ ، ۱۷:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

معلم نازنین روزهای نوجوانیم؛ استاد اخلاق و تاریخ اسلام و فقه و اصول فقه‌م؛ مشاور خوب روزهای دشوارم؛ راهنمای خوب زندگیم که هنوز بعضی جملات طلاییشون آویزه گوشمه و نصب العینم تو زندگی؛ استاد خوش خطم که یه روزی بعنوان هدیه‌ای ماندگار چندین صفحه برام از تفسیر آیات قران کریم که به کلیدواژه «نور» مربوط بود، نوشتند؛ بانوی بزرگواری که در باب فقه و‌ اصول فقه، نورچشم حوزه های علمیه خواهران بودند و به گمانم جزو معدود بانوان گمنام مجتهد...

کرونا بخش زیادی از ریه و هوشیاریشون رو گرفته... بیمارستان هستن و من دلم آروم و قرار نداره؛ مرتب از دخترشون که دوستمه، احوالشون رو‌ میپرسم و هر دفعه نگران تر میشم و از تصور اینکه روی تخت بیمارستان هستن و ناهوشیار قلبم مچاله میشه... نمی‌تونم تصور کنم دنیا بدون این آدمهای خوب بی‌نظیر چطور میخواد نفس بکشه؟...

من مطمئنم که اگر خدای سبحان روح نازنین خانم ب رو قبض کنه، برای ایشون چیزی جز روح و‌ ریحان و رحمت بی‌منتهای پروردگار نخواهد بود و اجر همه مجاهدت‌ها و تلاش‌هاشون در عرصه تبلیغ اسلام ناب رو خواهند گرفت، اجر بی‌حساب از پروردگاری که در وفا و سپاسگزاری از بنده‌هاش بی‌بدیله... ولی خدایا! ما به این وزنه‌های وزین برای زیستن در این دنیا نیاز داریم... ما رو از وجود نازنینشون محروم نکن...

 

صبا
۳۰ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۱۶ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

چقدر دلم برای آغوش گرم آقاجونم تنگ شده...

چقدر جای خانواده‌ام برای حمایت از من خالیه...

آآآآه... لعنت به دوری....

صبا
۲۴ شهریور ۹۹ ، ۲۰:۴۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

آخرین باری که یادم می‌آید این‌همه غم روی دلم بوده که حالت تهوع داشته‌ام و دلم می‌خواسته بغض‌هایم را بالا بیاورم و زار زار گریه کنم، سال دوم دبیرستان بود و‌ دوستی با مریم؛ حوالی اردوی همدان...

یک چیزی توی دلم نیست... یک جایی توی دلم، زیر قفسه سینه‌ام احساس خلا می‌کنم...

صبا
۲۴ شهریور ۹۹ ، ۱۵:۱۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

گفتم میذاریمشون مدرسه دولتی، با خیال راحت از آموزش مدرسه صرف نظر می‌کنیم و خودمون درسشون میدیم؛

حالا از اقبال بلند ما، معلماشون انقدر خوبن که دلم میخواد بفرستمشون برن حضوری کلاسا رو شرکت کنن!

 

چرا آخه این تصمیم سخت رو گذاشتن به عهده والدین؟ 

کاش یکسره مجازی می‌شد، تکلیف خودمون رو می‌دونستیم.

صبا
۱۹ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۱۱ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر