من اون خستگی تو راهو میخوام...
بسم الله الرحمن الرحیم
علی زینب رو با کالسکه میبره تو محوطه مجتمع میچرخونه تا خواب بره و موقع کلاس مجازی آرامش بیشتری به خونه حاکم باشه؛ اومدم بخوابونمش تو کالسکه، چشمم خورد به روکش پلاستیکی که مامان پارسال تو سفر زمستونی با علیرضا فرستادن برام و من چقدر ذوق داشتم که برای اربعین همراه ببرمش؛ یعنی در واقع من فقط برای سفر اربعین میخواستمش... اصلا خود همین کالسکه... چقدر پارسال خدمت کرد به ما، چقدر دسته چمدون مادرشوهرجان رو انداختیم روی دستهاش و برامون کشیدش...
این روزا همه چیز بوی سفر اربعین میده ... همه چیز اشکمونو در میاره... نگاهم به کوله میافته؛ دلم میلرزه... دیروز که بچهها خونه نبودن، مداحی گوش میدادم و لباسای همسرجان رو اتو میکردم و زار میزدم... پیراهن مشکیشو آوردم، بغل کردم، بو کردم، به چشمام گذاشتم، اشک ریختم... مگه دلم آروم میشد؟...
امشب و فردا دلم یه خلوت میخواد که بشینم سنگ حرم امام حسین رو، همون که نگین انگشترم شده، همون که سوغاتی سفر اربعین تنهای همسره، بغل بگیرم و باش درد دل کنم...
امسال اربعین خیلی چیزا ندارم... سردار نداریم... استاد ندارم... مشایه ندارم... امسال حتی مراسم اربعین خونه خانم الف رو هم ندارم...
اللهم انا نشکو الیک فقد نبینا و غیبة ولینا و کثرة عدونا و قلة عددنا و شدةالفتن بنا و تظاهر الزمان علینا...
گفتین همه چی روضه می خونه...
رفتم یه کم مغز از تو فریزر درآوردمقاطی کردم تا بریزم تو پیاله بدم ضحی و دوستش بخورن، یکباره یادم افتاد هر سال دو سه کیلو مغز جمع میکردم، نخودچی و پسته و بادوم و کشمش و ... هر چی داشتم! ببرای تو راه اربعین... :(((
+ راستی روضه خونه خانم الف برقرار بود این ده روز، احتمالا مراسم فردا هم باشه! فقط خیلی مدل پرتکلی نیست احتمالا :)