جمعهها
جمعه, ۱ بهمن ۱۴۰۰، ۱۰:۴۱ ق.ظ
بسم الله الرحمن الرحیم
روزهای دیگر را میشود یکجوری سر کرد... میشود خودت را بزنی به نفهمیدن... جمعهها اما، رنگ و بوی دیگری از دلتنگی دارد...
دست میکشم روی روکابینتیهایی که با مامان خریدیم و اشک میریزم... چرا بیشتر دستهایشان را نبوسیدم؟ چرا بیشتر در آغوششان نگرفتم... چرا بیشتر نگاهشان کردم... حسرت میکشد آدم را...
مامان! بالاخره رفتم توی اتاقی که شما بودید، روتختی علی را کشیدم روی تختی که شما میخوابیدید، اما دارم میمیرم از دلتنگی برای دوباره دیدنتان که آرام آنجا استراحت میکنید... کاش آن روز که آمدم بیدارتان کنم و دلم نمیآمد و بغض اجازه نمیداد صدایتان بزنم و گفتن کلمه مامان از نزدیک داشت مرا میکشت، هزار سال طول میکشید و من هزار بار همانطور آرام، دستانتان را میبوسیدم...
۰۰/۱۱/۰۱
الهی 🥺🥺🥺🥺🥺
( T_T)\(^-^ )