مثل هوای بهار

گاهی آفتاب... گاهی باران... گاهی رنگین‌کمان...

مثل هوای بهار

گاهی آفتاب... گاهی باران... گاهی رنگین‌کمان...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

بسم الله الرحمن الرحیم

سه دانش آموزم نشسته اند توی اتاقشان و با خنده و شادی، لوازم التحریرشان را اسم دار می کنند. 

من؟ نشسته ام پشت میز آشپزخانه و چای و خرمایم را میخورم و سعی می کنم به ولوله ای که توی دلم برپاست اهمیت ندهم.

سعی میکنم برایم مهم نباشد که زهرا با خط کلاس اولی طور خودش برچسب های روی دفترش را می نویسد و دور اسمهای پرینت گرفته شده شان را کج و معوج بریده اند و صاف و مرتب دور مدادهایشان نمی چسبانند.

یادم نیست وقتی بچه بودم دلم میخواست خودم این کارها را بکنم یا مامان و آقاجون؟ ولی حالا بچه هایم دلشان میخواهد خودشان وسایلشان را آماده کنند و من به این اعتماد به نفسشان احترام می گذارم و ژست مادرهای فهمیده می گیرم و چای و خرما میخورم و فکر می کنم که دوشنبه اول مهر بروم دنبال کارهای تصفیه حساب دانشگاه بهتر است یا شنبه ششم مهر؟!

صبا
۲۵ شهریور ۹۸ ، ۱۶:۳۸ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

حس می کنم تو یه قفس گیر افتادم؛ و دارم بال بال میزنم که خودم رو نجات بدم؛ و چنان خودم رو می کوبم به در و دیوار که پرهام ریخته؛ ولی هنوز توی قفسم.

دخترکوچولوی خونه چند روزه حال نداره و همش بغل می خواد و خواب درستی نداره و من به کارای خونه نمیرسم و خونه به نقطه ای که همش با هم مرتب باشه نمی رسه و اون سه تا بزرگتر خونه خیلی ریخت و پاش می کنن و ....

و من... دلم روضه می خواد... دلم می خواد بی محاسبه هیچ چیز و ملاحظه هیچ چیز صبح تا شب برم روضه، بلکه روح مرده ام زنده بشه... اما بجای روضه رفتن صبح تا شب، تو خوندم دور خودم میچرخم و ریخت و پاشهای پایان ناپذیر رو جمع می کنم و به جیغ جیغهای پایان ناپذیر گوش میدم و .... و... و خودم رو به در و دیوار قفسم می کوبم...

حال روحم خوب نیست؛ اصلا خوب نیست؛ خواب میبینم استاد اومدن خونه پدری؛ ولی دقایقی بعد خواب میبینم قراره من برم خونشون و دیر میشه و به مادرم میگن بگید دیگه نیاد، با دلخوری هم میگن... من می دونم باید برای خوب شدن حال روحم کاری کنم.... اما وقت نمیکنم .... و از اینکه هزااااار و یک فکر تو کله ام چرخ میخوره و موفق به عملی کردنشون نمیشم، بیشتر حالم خراب میشه و بیشتر خودم رو میکوبم به در و دیوار قفسم... 

صبا
۱۰ شهریور ۹۸ ، ۱۳:۴۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

خیلی وقتها آدمها به شوخی یا جدی از دعواهاشون میگن؛ 

من با خودم فکر میکنم ما تو این ١٥ سال یکبار هم دعوامون نشده؛ دعوا به این معنا که یکی اون بگه، یکی من. به این معنا که صدامون بالا بره، که درگیری لفظی پیش بیاد. شده که من دلخور شدم، ناراحت شدم، با سردی برخورد کردم ولی دعوا نشده.

می دونی چرا؟ 

چون او انقدر منیت نداره، انقدر سِلمه، انقدر بی توقعه که هرچقدر هم در مقابلش قرار بگیری، دعوایی رخ نمیده!

انقدر خوبه، که بعضی وقتها از همین خوب بودنش حرصم میگیره و بهش میگم دلم میخواد یه بار دعوامون بشه که خیلی از حرفامو بهت بزنم... 

الان از اون وقتاست که دلم دعوا میخواد! و میدونم اصلا شرایطش رو فراهم نمیکنه! و من باز هم تسلیمش میشم.

چه معنی میده این همه خوب بودن؟ مامانا! پسراتون رو یه جوری تربیت کنید که یه درصدی از بدجنسی تو وجودشون باشه. آخه این همه خوب؟؟؟ این همه؟؟؟

صبا
۰۸ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۳۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

گویا باید خواه ناخواه، از بلاگفا دل بکنم و بیام اینجا.

نمیدونم مطالب اون ور رو میارم این ور یا نه؟

نمیدونم دوستان اون ور رو میارم این ور یا نه؟

به هر حال امیدوارم هر کاری می کنم تو راضی باشی! خدای دوست داشتنی گمگشته من!

صبا
۰۶ شهریور ۹۸ ، ۱۸:۳۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

خیلی دلتنگ حرمم. از دیشب کارهایم را کردم که امروز بروم حرم. ولی صبح است و می بینم که انگار نرفتن بهتر است.

ماندن در خانه برای بچه ها بهتر است؛ دلتنگی هایم را می ریزم داخل یک فنجان قهوه، هم می زنم، سر می کشم و به مارهای خانه فکر می کنم. تصمیم می گیرم کیک درست کنم، آینه را تمیز کنم، لباسهای شسته شده اتاق بچه ها را سر و سامان بدهم، نی نی را حمام کنم،اگر وقت شد کمی خیاطی کنم و منتظر بمانم...

می دانم امروز حرم خودش می آید، مطمئنم...

صبا
۲۰ آبان ۹۷ ، ۰۹:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

وبلاگم توی بلاگفا را کسانی می خواندند که خواندنشان نوشتن را برایم سخت می کرد؛ مثلا  آقای همکار همسر!

آمده ام اینجا که خودم باشم.

صبا
۰۱ آبان ۹۷ ، ۰۹:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر