مثل هوای بهار

گاهی آفتاب... گاهی باران... گاهی رنگین‌کمان...

مثل هوای بهار

گاهی آفتاب... گاهی باران... گاهی رنگین‌کمان...

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۷ مرداد ۰۴ ، ۱۳:۱۲ ترس

بسم الله الرحمن الرحیم

خسته بودم؛ خیلی خسته تر از آنکه مثل مرغ هی خم بشوم و نوک بزنم و چیزهای ریخته شده کف هال را جمع کنم. چشمهایم گرم شده بود و حالا که بیدار شده بودم بچه ها خواب بودند. هنوز تا ساعت دوازده که خط قرمز من است وقت زیاد داشتم. به خودم گفتم می دانم خسته ای؛ می دانم از ساعت ٤/٥ تا نزدیک ٨ یک نفس در دو جبهه مشق نوشته ای! ولی به این فکر کن که فردا صبح چشمت به هال ریخت و پاش نیفتد. فقط هال را جمع کن. هیچ کار دیگری نمی خواهد بکنی. 

هال را جمع کردم. با خودم فکر کردم چند وقت است اینطور به هم ریخته نشده بود؟ امروز چند ساعت مطلقا کاری نکرده بودم. در یمینم زهرا مشق نوشته بود و در یسارم علی و آن دوتا فسقلی خانه حسابی برای خودشان تازیده بودند! 

مشغول جمع کردن هال که بودم، فروشنده ای که سفارش محصولاتش را داده بودم پیام داد که الان بفرستم چیزها را؟ گفتم بفرستید. و تا او اسنپ بگیرد و بفرستد، اوپن را که غرق در ظرفهای شام و میوه و ... بود مرتب کرده بودم؛ سیب زمینی ها را خلال کرده و شسته بودم برای تغذیه فردایشان؛ انارها را دانه کرده بودم؛ ظرفها را مرتب توی سینک چیده بودم؛ می خواستم سیب ها را برش بزنم و بچینم روی شوفاژ یا جلوی بخاری تا خشک شوند و زهرا با خودش ببرد برای عصر در مدرسه. توی دلم یک غمی بود... غمگین بودم که چرا مدرسه برنامه عصر در مدرسه را زودتر اعلام نکرده است تا تدارک ببینم... غمگین بودم از اینکه از چیزهای خوشمزه باب میل بچه ها چیز زیادی در خانه نداریم... غمگین بودم از اینکه همیشه حجم سنگینی از تلخی دوری همسر روی دوشم افتاده و چرا امشب نیست تا برای دخترش برنجک بخرد و هله هوله های سالم دیگر... غمگین بودم از اینکه نرسیدم برای فردایش کیک درست کنم و ...

وسط همه غمها و البته اضطراب تحویل گرفتن بسته از راننده اسنپ آن هم آن وقت شب، بسته به دستم رسید و خرماهای خشکی که سفارش داده بودم همانطور بود که بچه ها دوست دارند. به همین سادگی خوشحالی پخش شد توی خانه ام و توی دلم... خشک کردن سیب ها را گذاشتم برای یک وقت دیگر... آب ریختم توی لیوان... دو حبه یخ کوچولو هم... آب خنک را سر کشیدم؛ نشستم که خاطره امروزم را بنویسم و ساعت از دوازده که خط قرمزم بود گذشت...

پ.ن١: ماشین ظرفشویی جان! چرا با من نامهربانی می کنی؟! لطفا خوب باش و درست کار کن. می دانی که چقدر کمک حالم هستی!

پ.ن٢: غمها، همین غمهای ساده و سرخوش و سطحی، همه مال وقتی است که تو را فراموش می کنم؛ که بنده بودنم را فراموش می کنم؛ که یادم می رود امروز آیه قران گوشی نبئ عبادی انی انا الغفور الرحیم بود؛ وگرنه تو با همین پشتیبان بودن ولی نبودن همسر داری مرا بزرگ می کنی و این چیزی جز مهربانی و لطف تو نیست...

صبا
۲۷ آذر ۹۸ ، ۰۰:۱۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

شبهای جمعه میگیرم هواتو

اشک غریبی میریزم برا تو

بیچاره اون که خرم رو ندیده

بیچاره تر اون که دید کربلاتو

...

تا قبل از اینکه حرم را ببینم، فکر می کردم این مداحی های در وصف دلتنگی و بی قراری بیشتر شعر و شورند تا واقعیت... درکی از دلتنگی برای حرم نداشتم... حرم برایم یک رویا بود که نسبتم با آن تمنا و طلب بود نه دلتنگی؛ نه حال کسی که به وصال رسیده و بعد مبتلای فراق شده است...

حالا اما شبهای جمعه از درد دلتنگی در خودم مچاله می شوم... به خودم می پیچم... درد می کشم و چاره ای جز صبوری ندارم...

حالا می فهمم اگر شاعر در شعرش از در آغوش کشیدن شش گوشه در رویا گفته و از بی خوابی و بی قراری در هوای حرم آن هم شبهای جمعه راست گفته؛ به خدا راست گفته...

شبهای جمعه از دلتنگی خواب به چشمم نمی آید؛ شبهای جمعه به این امید می خوابم که خواب حرم ببینم... شبهای جمعه خدا را با همه وجود شکر می کنم که گرفتار و مبتلای این دلتنگی هستم و التماس می کنم که فلا تسلب منی ما انا فیه...

پ.ن: دارم فکر می کنم که اگر مومن در حیات اخرویش به آنچه در دنیا می خواسته و روزیش نشده، می رسد؛ باید همه تلاشم را بکنم تا مومن بمیرم؛ چون شاید دیدار و همجواری آقایی که شبهای جمعه در فراقش بی قرار بودم، روزیم شود... کتاب آن سوی مرگ را خوانده اید؟ سه دقیقه در قیامت را چطور؟

صبا
۱۴ آذر ۹۸ ، ۲۲:۲۶ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

ذهنم دچار یک خطای محاسباتی شد؛ به دستم فرمان اشتباه صادر کرد و انگشت شستم به جای اینکه دسته عایق ماهیتابه را بگیرد، کمی پایین تر و بدنه داغ ماهیتابه را گرفت. اول محلش نگذاشتم و به گرفتنش زیر آب سرد اکتفا کردم. ولی کمی بعد سوزشش شروع شد. تا مدتی بعد به طرز وحشتناکی می سوخت و بعد هم تاول کوچکی زد. از عمق وجودم سوزشش را احساس می کردم، انگار از مغز استخوانم شروع می شد، از گوشتم می گذشت و به پوست می رسید و دوباره از اول...

تمام لحظاتی که می سوخت این آیه برایم مجسم و در ذهنم تکرار می شد: کلما نضجت جلودهم بدلنا جلودا غیرها لیذوقوا العذاب... انگار که عذاب جهنم را به چشم می دیدم... بعد یک دفعه یک چیزی درونم شکست؛ یک چیزی درونم فرو ریخت... فهبنی صبرت علی عذابک، فکیف اصبر علی فراقک؟؟؟... یک چیزی از جنس جملات امام متقین در جانم طنین انداخته بود... یک چیز عجیبی که با صدای اذان ظهر پنجشنبه در هم آمیخت...

صبا
۱۴ آذر ۹۸ ، ۲۲:۱۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

در این سالها، یاد گرفته بودم وقتی چت می کردیم و صدایشان را می شنیدم یا تصویرشان را می دیدم، بغض نکنم و عادی رفتار کنم. تلفن اما هنوز سنگینی خاص خودش را دارد. حتی فکرش را که می کنم زنگ بزنم به آقاجون و صدایشان را از پشت خط تلفن بشنوم، اشک هایم چیلیک چیلیک می آیند... انگار تلفن دوری را می کوبد توی صورتت. انگار هی می گوید می دانی چقدر الان از هم دورید؟

دلم برای خانواده ام تنگ شده و هنوز نتوانسته ام زنگ بزنم و بگویم الو سلام مامان/ آقاجون. ما خوبیم. اینجا همه چیز آرام است؛ نگران نباشید.

دلم برای اینکه عکس نان گیسوی پستو یم را برای مامان بفرستم و بنویسم چرا خمیرش می چسبید و مامان بگویند این که خیلی خوب شده که! تنگ شده. 

دلم برای اینکه عکس کیک سیب و دارچینم را بفرستم توی گروه و آقاجون بنویسند نوش جانتان عزیزانم! تنگ شده...

نت را از ما گرفته اند و دلخوشی از راه دور با خانواده ام بودن را...

ای کاش مردم به جای بانک و پمپ بنزین آتش زدن و خسارت زدن به مردمی از جنس خودمان، مسئولان بی کفایت و خائن و دروغگو را به آتش می کشیدند...

طنز نوشت: حالا امشب که قسمت جدید سریالمان پخش می شود و نمی توانیم دانلودش کنیم، چه کنیم؟!

صبا
۲۸ آبان ۹۸ ، ۱۷:۴۸ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۴ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

حالا دیگر یک جوری شده ام که وقت بیماری هم، اگر فرصتی برای استراحت پیش بیاید ولی کارهای خانه بر زمین مانده باشد، نمی توانم استراحت کنم؛ هی به خودم می گویم فلان کار را هم بکنم بعد؛ و خب معلوم است که فرصت استراحت به همین راحتی و زودی از دست می رود.

کاش می شد بیماری از قبل خبر بدهد؛ یک تماس بگیرد و بگوید دارم خدمت می رسم، آمادگی اش را دارید؟

آن وقت ما تند تند لباسهای شسته را تا می کردیم و توی کشوها می گذاشتیم؛ ظرفها را می گذاشتیم توی ماشین (هرچند برنامه های طولانیش فیوز را می پراند)؛ مخزن آب یخچال را پر می کردیم؛ ساک و چمدان و کوله سفر را باز می کردیم؛ لباسهای کثیف را می ریختیم توی ماشین؛ اسباب بازی های بچه ها را می ریختیم توی سبد؛ فایل ورد پایان نامه مان را پی دی اف می کردیم و ایمیل می کردیم برای واحد انتشارات دانشگاه؛ به گلدان هایمان آب می دادیم؛ ریشه های پتوس هایمان را قیچی می کردیم؛ حتی ام کرار و دخترش را یک وعده مهمان می کردیم!؛ بعد در را باز کنیم و به بیماری بگوییم: بفرمایید! قدمتان بر چشم! خیلی خوش آمدید!

صبا
۱۸ آبان ۹۸ ، ۱۴:۰۹ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

همه چیز از یه کلیک اضافه شروع شد. یه کلیک که عکسا رو روی نقشه نشون می داد. نشون می داد که تو هر لوکیشنی چندتا عکس داری؛ بعد دل من راهی شد با نقشه... رفت کربلا، رفت نجف، رفت وان، رفت استانبول... بعد هی رفت و رفت و رفت و رفت و ... (چقدر طولانی بود) تا رسید به نیویورک؛ به فیلادلفیا... 

یه فاصله آبی رنگ خیلی بزرگ بینمون بود... یه فاصله ای که وحشت انداخت توی دلم... به خودم اومدم دیدم اشکام داره از چشمام می جوشه...

 

پ.ن: کافیه کمی قبلترش نشسته باشی تو اینستاگرام عکسای حرم رو دیده باشی؛ عکسای حرم حضرت پدر؛ عکسای  حرم سیدالشهدا ( روحی فداهما). عکسا رو دیده باشی و خاطراتت رو مرور کرده باشی...

کافیه عصر روز شهادت باشه و تو به مرز جنون رسیده باشی از دلتنگی حرم... 

همه چیز دست به دست هم میده تا دلتنگی ببردت به سمت مبدا حیاتت؛ به سمت هدف آفرینشت؛ به سمت وطنت؛ به سمت پدر و مادر راستینت... دلتنگی گاهی پلی میشه برای پرواز... برای اینکه تقلا کنی بندهایی که اسیرت کرده از دست و پات جدا کنی و پر بکشی... گاهی اگه از غم عبور کنی، به وادی آرامش می رسی...

صبا
۱۵ آبان ۹۸ ، ۱۵:۳۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
صبا
۱۵ آبان ۹۸ ، ۰۰:۳۲

بسم الله الرحمن الرحیم

وقتی میاد خونه میگه میشه لباسامو بشوری؟ جدا از بقیه لباسا؟

دلم آتیش میگیره؛ لباساشو میندازم تو ماشین و با خودم فکر می کنم نه حقوق کمی بیشتر، نه حتی تعطیلی بعد از شیفت و چند ساعت بیشتر کنار ما بودن، ارزش این ریسک رو به جون خریدن رو، هرگز، هرگز، هرگز نداره.... تنها چیزی که میتونه توجیه باشه برای پذیرش این ریسک، انجام وظیفه و خدمت به وطنه. چطور بعضیا فکر میکنن شهدای مدافع حرم برای پول رفتن جونشون رو دادن؟؟؟

روزی آیه امروزم از نرم افزار قران گوشی این آیه شریفه است:

الَّذِینَ یُنْفِقُونَ فِی السَّرَّاءِ وَ الضَّرَّاءِ وَ الْکاظِمِینَ الْغَیْظَ وَ الْعافِینَ عَنِ النَّاسِ وَ اللَّـهُ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ.

با خودم فکر می کنم سید، مصداق این آیه شریفه است... شک ندارم که خدا دوستش داره... شک ندارم دارم با یه شهید زنده زندگی می کنم... شک ندارم دعاهای سحرگاهی استاد پشت و پناهشه...

صبا
۰۵ آبان ۹۸ ، ۱۱:۵۱ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
صبا
۰۹ مهر ۹۸ ، ۱۶:۴۷

بسم الله الرحمن الرحیم

ده سال و اندی است که وبلاگ می نویسم. همیشه هم برای دل خودم نوشته ام؛ هرچند که دوستان بسیار خوبی هم در این میان پیدا کرده ام. نمیدانم این رسم در بلاگفا نبود، یا من مثل همیشه به سنت ها و رسم ها چندان پایبند نبودم؛ ولی گویا در بیان، پاسخ دادن به همه کامنتها و کامنت گذاشتن در همه وبلاگهایی که میخوانی، جز رسم و رسومات است و نشان ادب.شاید چون اینجا بیشتر مطالب مخاطب محور هستند، بر خلاف دل نوشته های من.

ارزش هایم به من می گویند نیازی نیست همیشه و به همه کامنتها مخصوصا کامنتهای برادران بزرگوار نامحرم پاسخ بدهی؛ ارزش هایم به من می گویند گاهی بعضی کامنتهای خیلی خوب را که هیچ چیز خصوصی هم ندارند، باید برای خودت نگه داری؛ ارزش هایم به من می گویند هر جا واقعا حرف مفیدی داشتی که ارزش نوشته و خوانده شدن داشت، کامنت بگذار و ...

به هر حال می خواهم پیشاپیش از همه بزرگوارانی که اینجا را می خوانند معذرت خواهی کنم و اجازه بخواهم به سبک خودم ادامه بدهم. لطفا اگر کامنتی تایید نشد، بدون پاسخ تایید شد، یا مطلبی را خواندم و استفاده کردم و در سکوت عبور کردم، دلگیر نشوید.

صبا
۰۶ مهر ۹۸ ، ۱۰:۵۷ موافقین ۲ مخالفین ۱ ۱ نظر