بسم الله الرحمن الرحیم
از دیروز که از جلسه مدرسه دخترها برگشتهام، تمام روحم درد میکند...
حالم بد است و هر کاری میکنم خوب نمیشود...
دیشب هرچه همسر تلاش کرد، حالم خوش نشد؛ به حرفهایم گوش داد، برایم حرف زد، کلیپ خندهدار برایم پخش کرد، گفتم دلم میخواهد بهانه بگیرم، بهانههایم را شنید و ... ولی صبح که بیدار شدم هنوز خلقم تنگ بود...
جلسه دانشافزایی والدین بود. کمی که استاد صحبت کرد، سر درد دل مادرها باز شد... بعضی از پدرهای حاضر هم گاهی به تکهای خانمها را بینصیب نمیگذاشتند... خدای من! چقدر کینه، چقدر تحقیر، چقدر دلها پر بود... زنها مردها را موجوداتی نفهم و تربیتناپذیر میدانستند که حتی لیاقت ندارند وقتی از در میآیند بهشان سلام و خستهنباشی بگویی؛ مردها زنها را موجوداتی میدانستند که اگر کارت بانکی را بدون محدودیت در اختیارشان بگذاری، دیگر هیچ مشکلی ندارند!
خدای من! کی و کجا نگاههای این زنها و مردها نسبت به هم اینقدر خراب شده بود؟ کی و کجا این همه از هم دل بریده بودند و دشمن هم شده بودند؟
ذرهای همدلی نبود، ذرهای قدردانی، ذرهای درک متقابل، ذرهای احترام، ذرهای شخصیت قائل شدن برای شریک زندگیشان...
با خودم فکر میکردم با این همه کینه و نفرت، چطور کنار هم زندگی می کنند؟ چطور صبح چشمهایشان را به روی هم باز میکنند؟ چطور شبها در کنار هم به خواب میروند؟ حرف که میزدند، انگار همسرشان خراشی بود روی روحشان؛ هیولایی بود که باید بچههایشان را از دستش نجات میدادند؛ مشکلی بود لاینحل که باید فقط تحملش میکردند...
همه حرفها از سر عنوان آرامش روحی و روانی شروع شد؛ همه میگفتند نداریم و عاملش را همسرانشان میدانستند!
خانمی میگفت ۱۶ سال است ازدواج کردهام و هر شب که میخواهم بخوابم رنج این ۱۶ سال مثل فیلم از جلوی چشمهایم میگذرد...
از لحنها، از واژهها، از قضاوتهای غیرمنصفانه، معلوم بود که خودشان هم مقصرند؛ احتمالا خیلی هم مقصرند...
انگار بلد نبودند چطور باید خواستههایشان را مطرح کنند؛ شاید هم بلد بودند ولی انقدر کینه و گارد داشتند که طرف مقابل را لایق رفتار انسانی نمیدانستند و دانسته یا نادانسته، به روی خودشان خنجر کشیده بودند...
مادری میگفت به همسرم میگویم چرا اینقدر سر من و بچهها داد میزنی؟ میگوید اگر سر شما داد نزنم، سر کی داد بزنم؟!
دلم سوخت؛ برای آن زن، برای بچههایش و بیشتر از همه برای مردی که روش درست بروز احساساتش را نیاموخته بود و فکر میکرد لابد راه تخلیه احساسات، داد زدن است دیگر!
حالا آن مرد منفور خانوادهاش بود و همسرش هیچ ابایی نداشت از اینکه جلوی این همه پدر و مادر عیب همسرش را فریاد بزند و استغاثه کند...
کاش این بدیهیات زندگی، بدیهیات رابطه با دیگری، بدیهیات همسرانگی را جایی به زن و مردهایمان میآموخت... کاش حداقل بچههایمان بیاموزند اصول درست و سالم زندگی کردن را...
بچههایی که در این خانهها که من دیروز وصفش را شنیدم، هیچ الگویی مناسبی نمیبینند و مظلومترین قربانیان این همه کینه و نفرتند که در خانواده بین پدر و مادر موج میزند...
دلم برای همه آن زنها، مردها و بچههای معصوم میسوزد و درد زخمهایشان را روی جانم حس میکنم... همین است که هنوز حالم خوب نشده و تمام روحم درد میکند...
پ.ن: میخواستم این مطلب را رمزدار بنویسم؛ بعضی قسمتهایش را حذف کردم ولی گفتم بگذار اینجا باشد، شاید بد نباشد پدرها هم بخوانند.