بسم الله الرحمن الرحیم
کره را گذاشته بودیم به دمای محیط برسد. قرار بود شیرینیهای عیدمان را درست کنیم. خانه را مرتبِ مرتب کنیم. امانتیهایمان را از این ور و آن ور تحویل بگیریم. کمی خرید کنیم. سفره هفتسین بچینیم. شب بچهها را ببریم شهربازی و آماده تحویل گرفتن سال جدید باشیم.
حوالی ساعت ۸/۵ صبح بود که خبر آمد... خبر تلخ و کوبنده بود... آقا محسن رفت...
آقا محسن، فقط پسرعمهام نبود... بخش شیرینی از خاطرات کودکیام بود... وقتی ۶-۷ ساله بودم و ازدواج کرد، خودش و خانم نازنینش، زوج رویایی عالم بچگیام بودند... زوجی که مثل پدر و مادرم، خوشبختی را برای ذهن کودکانه من معنا میکردند... آقا محسن کسی بود که با کلمات مهرانگیزش، مرا به همسرم محرم کرد... معتمد همهمان بود... معیار بود برایمان... خطکش خوبیها بود... حدود یک سال پیش بود که برای سوالی فقهی، تلفنی با ایشان مشورت کردم و چقدر پدرانه راهنماییم کرد... تجسم حسن اخلاق بود... و حالا با رفتنش انگار یک نقطه گذاشت روی پایان سال... پایان قرن... نقطهای به نام مرگ...
من فکر میکنم، وقتی جام جانش، از شراب طهور عیدیهای ملکوتی نیمهشعبانش، سرشار بوده، وقتی روح مطهرش در خواب، مهمان ملکوت بوده، ندایی برای او گفته یا ایتها النفس المطمئنة! ارجعی الی ربک! راضیة مرضیة!
و او به سبکی نسیم صبحگاهی، در آغوش خدا جای گرفته و دیگر هرگز به بدن بازنگشته است....
من جز این مرگ باشکوه، نمیتوانم برای روح بلندش تصور کنم... و مرگی چنینم آرزوست...