مثل هوای بهار

گاهی آفتاب... گاهی باران... گاهی رنگین‌کمان...

مثل هوای بهار

گاهی آفتاب... گاهی باران... گاهی رنگین‌کمان...

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۷ مرداد ۰۴ ، ۱۳:۱۲ ترس

بسم الله الرحمن الرحیم

چقدر عجیبه که با آدمی که یه روز جزو آدمای امن زندگیت بوده، دیگه دلت نخواد حرف بزنی، دلت نخواد صداشو بشنوی حتی!... از تماسش، از شنیدن صداش، از تک‌تک کلماتش اضطراب بگیری حتی...

این ارتباط از اون چیزهاییه که می‌دونم یه روزی باید برم سراغش و احتمالا با درد فراوان، گره‌هاشو باز کنم. نه برای اینکه ارتباط دوباره ارتباط بشه، که این اصلا برام مهم نیست؛ فقط برای اینکه وقتی بهش فکر می‌کنم از حجم حرف‌های نگفته، سردرد نگیرم...

اما حیف این روزهای اردیبهشتی زیبا نیست که صرف این کار بشه؟! 

این روزا فقط دلم می‌خواد خاطرات مادرشدنم رو مرور کنم؛ بوی‌ یاس‌ها، صدای گنجشک‌ها که اول صبح می‌خونن، نسبم خنک صبحگاهی، هر روز صبح منو می‌بره به اون روز اردیبهشتی که از خونمون تا خونه خانم الف پیاده رفتم و مامان و آبجی هم از خونه خودشون اومدن و آخرین صبحی بود که علی در وجود من نفس می کشید... علی... علی... علی.. علی دلنشین من که قربون‌صدقه قدوبالاش رفتن روضه این روزهای منه...

 

از کجا شروع شد و به کجا رسید :)

صبا
۰۷ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۸:۳۹ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۴ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

همسر دستم را می‌گیرد، می‌نشاندم و می‌گوید بیا بیا این مستندو با هم ببینیم. می‌گویم من را هوایی نکن، من دارم تاریخ زندگی حضرت صدیقه را می‌خوانم، همین‌جوری دیوانه‌ام...

می‌نشینم به تماشای مستند اربعینی... قلبم تندتند می‌تپد... فکر می‌کنم بزرگترین اضطراب زندگی‌ام این است: اگر امسال اربعین طلبیده نشوم چه؟...

صبا
۱۶ فروردين ۰۲ ، ۲۲:۰۰ موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

بالاخره امروز فرا رسید... روز برگشتن به روتین زندگی... روز مدرسه رفتن بچه‌ها... روز سپردن زینب به مهد... روزی که سرخوش و امیدوارم برسم به کتابخانه و دلم بخواهد سلامش کنم... به‌راستی که دلتنگ سکوتش بودم!

...

سینی نان‌ها را هل دادم توی فر. سیب‌زمینی‌های غلتان در روغن را هم زدم تا همه‌جایشان یک اندازه سرخ شود... سوپ را هم زدم تا از کفایت میزان غلظتش مطمئن شوم و نشستم روی پله آشپزخانه، مفاتیح کوچکم را باز کردم و اجازه دادم اشک‌هایم از محبتش جاری شوند... مگر نه اینکه رمضان است و گل در بر و می در کف و معشوق به کام است؟!

...

ما هرچه مهربانی را جز از تو تصور کرده‌ایم، خیالی باطل بوده است... مهربانی فقط با تو معنا می‌شود... دلتنگ معنا شدن مهربانی‌ات برای خودم بودم... هستم... 

ممنون که اجازه دادی اشک بریزم... اشک یعنی هنوز زنده‌ام...

 

صبا
۱۵ فروردين ۰۲ ، ۰۰:۰۸ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
صبا
۰۹ فروردين ۰۲ ، ۰۰:۰۹

بسم الله الرحمن الرحیم

وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی

تا با تو بگویم غم شب‌های جدایی

صبا
۰۸ فروردين ۰۲ ، ۲۳:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
صبا
۲۹ اسفند ۰۱ ، ۱۲:۵۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
صبا
۲۷ اسفند ۰۱ ، ۱۴:۳۶

بسم الله الرحمن الرحیم

راستش را بخواهی، دلم حتی برای رسم‌الخط عربی شماره‌های عمودها هم تنگ شده...

 

صبا
۲۶ اسفند ۰۱ ، ۰۴:۰۷ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

دلم داشت می‌ترکید... نفسم داشت بند می‌آمد و صدای هق‌هق گریه‌ام‌ را باید خفه می‌کردم، مبادا کسی در اتوبوس از حال خرابم خبردار شود...

غروب چهاردهم شعبان یود و ما از کنار سیم خاردارهایی می‌گذشتیم که آن طرفش خاک عراق بود... 

فکر کن اگر ما آن طرف سیم خاردارها بودیم چه می‌شد؟! اگر خودمان را شب نیمه شعبان به کربلا می‌رساندیم چه می‌شد؟!... 

تیر خلاص را آنجا خوردم که پایانه مرزی در تیررس نگاهمان قرار گرفت و ماشین‌هایی که داشتند می‌رفتند آن طرف مرز... چهره آشنای پایانه مرزی که بعدا فهمیدم مرز چزابه بود... به همسر گفتم این شب نیمه شعبان و این هم نزدیک‌ترین نقطه خاک ما به کربلا، بیا نیت زیارت کنیم. همسر هم بلافاصله به مداح کاروان که در حال مولودی خواندن بود منتقل کرد و او شروع کرد به سلام دادن...

 

دل من اما... داشت از چشم‌هایم می‌جوشید و اشک می‌شد و فرومی‌ریخت... الحمدلله علی محبة الحسین...

عید بر صاحب عید مبارک و بر ما که در پناه نامش هستیم...

صبا
۱۷ اسفند ۰۱ ، ۰۰:۰۶ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
صبا
۱۳ اسفند ۰۱ ، ۱۱:۴۶