مثل هوای بهار

گاهی آفتاب... گاهی باران... گاهی رنگین‌کمان...

مثل هوای بهار

گاهی آفتاب... گاهی باران... گاهی رنگین‌کمان...

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۷ مرداد ۰۴ ، ۱۳:۱۲ ترس

بسم الله الرحمن الرحیم

بالاخره امروز فرا رسید... روز برگشتن به روتین زندگی... روز مدرسه رفتن بچه‌ها... روز سپردن زینب به مهد... روزی که سرخوش و امیدوارم برسم به کتابخانه و دلم بخواهد سلامش کنم... به‌راستی که دلتنگ سکوتش بودم!

...

سینی نان‌ها را هل دادم توی فر. سیب‌زمینی‌های غلتان در روغن را هم زدم تا همه‌جایشان یک اندازه سرخ شود... سوپ را هم زدم تا از کفایت میزان غلظتش مطمئن شوم و نشستم روی پله آشپزخانه، مفاتیح کوچکم را باز کردم و اجازه دادم اشک‌هایم از محبتش جاری شوند... مگر نه اینکه رمضان است و گل در بر و می در کف و معشوق به کام است؟!

...

ما هرچه مهربانی را جز از تو تصور کرده‌ایم، خیالی باطل بوده است... مهربانی فقط با تو معنا می‌شود... دلتنگ معنا شدن مهربانی‌ات برای خودم بودم... هستم... 

ممنون که اجازه دادی اشک بریزم... اشک یعنی هنوز زنده‌ام...

 

صبا
۱۵ فروردين ۰۲ ، ۰۰:۰۸ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
صبا
۰۹ فروردين ۰۲ ، ۰۰:۰۹

بسم الله الرحمن الرحیم

وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی

تا با تو بگویم غم شب‌های جدایی

صبا
۰۸ فروردين ۰۲ ، ۲۳:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
صبا
۲۹ اسفند ۰۱ ، ۱۲:۵۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
صبا
۲۷ اسفند ۰۱ ، ۱۴:۳۶

بسم الله الرحمن الرحیم

راستش را بخواهی، دلم حتی برای رسم‌الخط عربی شماره‌های عمودها هم تنگ شده...

 

صبا
۲۶ اسفند ۰۱ ، ۰۴:۰۷ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

دلم داشت می‌ترکید... نفسم داشت بند می‌آمد و صدای هق‌هق گریه‌ام‌ را باید خفه می‌کردم، مبادا کسی در اتوبوس از حال خرابم خبردار شود...

غروب چهاردهم شعبان یود و ما از کنار سیم خاردارهایی می‌گذشتیم که آن طرفش خاک عراق بود... 

فکر کن اگر ما آن طرف سیم خاردارها بودیم چه می‌شد؟! اگر خودمان را شب نیمه شعبان به کربلا می‌رساندیم چه می‌شد؟!... 

تیر خلاص را آنجا خوردم که پایانه مرزی در تیررس نگاهمان قرار گرفت و ماشین‌هایی که داشتند می‌رفتند آن طرف مرز... چهره آشنای پایانه مرزی که بعدا فهمیدم مرز چزابه بود... به همسر گفتم این شب نیمه شعبان و این هم نزدیک‌ترین نقطه خاک ما به کربلا، بیا نیت زیارت کنیم. همسر هم بلافاصله به مداح کاروان که در حال مولودی خواندن بود منتقل کرد و او شروع کرد به سلام دادن...

 

دل من اما... داشت از چشم‌هایم می‌جوشید و اشک می‌شد و فرومی‌ریخت... الحمدلله علی محبة الحسین...

عید بر صاحب عید مبارک و بر ما که در پناه نامش هستیم...

صبا
۱۷ اسفند ۰۱ ، ۰۰:۰۶ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
صبا
۱۳ اسفند ۰۱ ، ۱۱:۴۶
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
صبا
۱۲ اسفند ۰۱ ، ۰۰:۳۷

بسم الله الرحمن الرحیم

خیلی دلم می‌خواهد بدانم زندگی‌هایی که باباها بچه‌ها را می‌برند مهد و مدرسه و برمی‌گردانند، چه شکلی است؟! 

این مرحله برای من قفل است!

صبا
۰۲ اسفند ۰۱ ، ۱۸:۴۱ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰ نظر