بسم الله الرحمن الرحیم
امام مناجاتهای من!
به هیچ کس در این عالم کاری ندارم؛ میلادتان بر من مبارک است... بر من که با هر کلمه از کلمات معجزهگرتان، هزار بار متولد شدهام...
بسم الله الرحمن الرحیم
امام مناجاتهای من!
به هیچ کس در این عالم کاری ندارم؛ میلادتان بر من مبارک است... بر من که با هر کلمه از کلمات معجزهگرتان، هزار بار متولد شدهام...
بسم الله الرحمن الرحیم
دو هفته پیش اولین دندان زهرا افتاد؛
دیروز اولین دندان ریحانه!
بسم الله الرحمن الرحیم
امروز بعد از ظهر، نه زینب بهانه گرفت که زودتر از آن فضا بیرون برویم، نه من مشکلی داشتم با ۴۵ دقیقه در آن محیط بودن...
شاید این تنها جا و وقتی بود که میتوانستیم تایم اختصاصی با هم بگذرانیم؛ شعر خواندیم، دست زدیم، بلند بلند خندیدیم، قصه گفتیم، بغلش کردم، بغلم کرد؛ گفت با من به شما خوش میذگره توی دَشویی؟ گفتم بله، خیلی به من خوش میگذره... و واقعا خوش می گذشت!
این دختر در نگاه نافذ چشمانش، در نرمی و لطافت دستانش، در آغوش گرم و مهربانش، در قلب پر عاطفه و پر احساسش، در هوش سرشار و بیان شیرینش چیزی دارد که در اوج خستگیها، در اوج دلتنگیها، در اوج بههمریختگیها، زندهام میکند...
* دیشب نگران بودم از اینکه زود شروع کرده باشم؛ که احساس گناه کند وقتهایی که نمیتوانیم به موقع اقدام کنیم، که روح نازنینش آزرده شود؛ امروز اما لذت این وقت گذراندن اختصاصی همه نگرانیها را نابود کرد... مطمئنم که دختر فهیم و مهربانم از پس این کار بهخوبی برخواهد آمد... به خودم قول میدهم که صبور باشم؛ عجله نکنم، زمان بدهم، زمان بدهم، زمان بدهم و آرام باشم... یک جایی از زندگی ایستادهام که فهمیدهام هیچ چیزی ارزش ناآرام شدن ندارد... (با اینحال هنوز ناآرام میشوم...همین امروز صبح بدخلقیهای پسرکم، طوفانیام کرد...)
بسم الله الرحمن الرحیم
دارم کارهای آشپزخانه را میکنم و ابوحمزه ثمالی گوش میدهم... با هر جملهاش هزار هزار خاطره زنده میشود... هزار هزار مناجات... هزار هزار تمنا...
خدایا! هزاران بار شکرت... برای فروپاشیهای در آشپزخانه... خدایا! هزاران بار شکرت، برای این همه مهربانی که داری... برای اینکه با تو هیچ جایی برای ناامیدی نیست...
بسم الله الرحمن الرحیم
از سفر برگشتهام و دوباره دارم برای خودم چیزهایی مینویسم؛ یعنی حالا دوباره چیزهایی دارم که برای خودم بنویسم...
بسم الله الرحمن الرحیم
خاطرتان هست گفته بودم دعا کنید یک روز بیایم و از مهربانی امام رضا (جان عالمی بهفداش) قصه دیگری برایتان بگویم؟
امروز همان روز است...
زیر این گنبد کبود، چند ماه پیش مادری بود که برای مقدمات به تکلیف رسیدن اولین فرزندش، برنامهریزی میکرد؛ از دلش گذشت ای کاش میشد اولین نمازش را در حرم امام معصوم بخواند... ای کاش میشد اولین روز تکلیفش کربلا باشد؛ یا نجف؛ یا مشهد... از دلش مثل یک آرزوی محال گذشت...مثل یک رویایی که امکان تحقق ندارد... مثل آرزوی پیادهروی اربعین با بچه دوماهه...
حالا ایستاده روبروی گنبد امام رضا (جان عالمی بهفداش) و با دختر نوتکلیفش در اولین روز تکلیف، سلام میدهد و عرض میکند که اشهد انک امام آروزهای محال...
بسم الله الرحمن الرحیم
هنوز یاد علامه در وجودم طوفان میکند...
امروز داشتم به سلسله علمای ربانی فکر میکردم... به کسانی که میشناسیم و کسانی که نمیشناسیم و در آسمان شناخته شده ترند... و به آسید علی آقای قاضی که بیشک از درخشانترین ستارگان این سلسلهاند...
بعد ذهنم فلش بک زد به نجف... دم غروب یکی از روزهای صفر... که خسته و با پاهای دردناک مسافت طولانی موکب تا وادیالسلام را تند تند طی کردیم... رسیدیم کنار قبر مطهر آقای قاضی... و سکوت... و تماشا...
در آن زیارت سهم من از وادی فقط همینقدر بود... و بازگشت از جایی که چشمت به گنبد حضرت بابا بیفتد و ...
تکتک لحظات آن سفر را، با همه رنجهایش، به بهای جان خریدارم...
ز حد گذشت جدایی میان ما ای دوست....