بسم الله الرحمن الرحیم
چقدر دلم برای آن بقعه مسقف کوچک در صحن علی بن مهزیار که خاکش دو عزیز ما، سید مرتضی و سید محسن را در آغوش کشیده است، تنگ شده...
امروز سالروز تولد سید مرتضی بود؛ عارف واصل ۱۹ ساله...
پ.ن: مزار سید مرتضی بسیار کوچک است؛ مگر چند تکه استخوان که ۱۵ سال بعد از عملیات کربلای ۴ به آغوش پدر و مادرش برگشت، چقدر جا میخواهد...
مزار آقا سید محسن بلند بود، تابوتی که تشییع شد بسیار بلند بود، آقای ما هم بلند قامت بود، هم بلند مرتبه...
چقدر عجیبند این دو برادر...
بسم الله الرحمن الرحیم
هر روز که بیدار میشوم، میگویم کاش یک کابوس تلخ بود و تمام میشد...
نیست اما، و ما باید با این غم و حسرت تا همیشه خو بگیریم...
پ.ن: خاله جانم کسالتی دارند و بیمارستان بستری هستند، لطفا حمد شفا بخوانید و وقت سحر و افطار دعا بفرمایید با صحت و عافیت کامل، به خانه برگردند.
بسم الله الرحمن الرحیم
کره را گذاشته بودیم به دمای محیط برسد. قرار بود شیرینیهای عیدمان را درست کنیم. خانه را مرتبِ مرتب کنیم. امانتیهایمان را از این ور و آن ور تحویل بگیریم. کمی خرید کنیم. سفره هفتسین بچینیم. شب بچهها را ببریم شهربازی و آماده تحویل گرفتن سال جدید باشیم.
حوالی ساعت ۸/۵ صبح بود که خبر آمد... خبر تلخ و کوبنده بود... آقا محسن رفت...
آقا محسن، فقط پسرعمهام نبود... بخش شیرینی از خاطرات کودکیام بود... وقتی ۶-۷ ساله بودم و ازدواج کرد، خودش و خانم نازنینش، زوج رویایی عالم بچگیام بودند... زوجی که مثل پدر و مادرم، خوشبختی را برای ذهن کودکانه من معنا میکردند... آقا محسن کسی بود که با کلمات مهرانگیزش، مرا به همسرم محرم کرد... معتمد همهمان بود... معیار بود برایمان... خطکش خوبیها بود... حدود یک سال پیش بود که برای سوالی فقهی، تلفنی با ایشان مشورت کردم و چقدر پدرانه راهنماییم کرد... تجسم حسن اخلاق بود... و حالا با رفتنش انگار یک نقطه گذاشت روی پایان سال... پایان قرن... نقطهای به نام مرگ...
من فکر میکنم، وقتی جام جانش، از شراب طهور عیدیهای ملکوتی نیمهشعبانش، سرشار بوده، وقتی روح مطهرش در خواب، مهمان ملکوت بوده، ندایی برای او گفته یا ایتها النفس المطمئنة! ارجعی الی ربک! راضیة مرضیة!
و او به سبکی نسیم صبحگاهی، در آغوش خدا جای گرفته و دیگر هرگز به بدن بازنگشته است....
من جز این مرگ باشکوه، نمیتوانم برای روح بلندش تصور کنم... و مرگی چنینم آرزوست...
بسم الله الرحمن الرحیم
با همه عشقی که به کلمات ادعیه دارم، امشب دلم وصل بیکلمه میخواست... چشمانم را ببندم، در سکوت، خیره شوم به نادیدنیترین حقیقت عالم و سیر تماشایت کنم! ای دیدنیترین حقیقت هستی!...
پ.ن: میلم به هیچ سفری نیست... دلم خلوتی میخواهد که در کنج آرامشش، بقیه روزهای شعبان را دریابم... اللهم ان لم تکن غفرت لنا فیما مضی من شعبان، فاغفر لنا فیما بقی منه...
بسم الله الرحمن الرحیم
۱- به استخر توپ میگه: اسرخت توپ
۲- به ذرت مکزیکی میگه: ذرت مزکیکی
۳- یه شعر کودکانه داریم روی گوشی، در مورد امام علی (علیهالسلام و جان عالمی به فداش) که تو یه بیتش میگه: تو گلدون دل همه/ تو مهربونی میکاری.
زینب میخونه: تو گلدون دل همه/ با مهربونی میپری!!!!
بسم الله الرحمن الرحیم
چند روز پیش، آقاجون گفتند امروز یه عقد داریم. اول قراره آقای داماد مسلمان بشه بعد عقدشون رو بخونم.
و من پیش خودم فکر کردم، فقط از خامی جوونی برمیاد که آدم به خاطر دوست داشتن دیگری، تغییر عقیده بده... مگه چقدر میتونی دیگری رو دوست داشته باشی؟ از خودم پرسیدم من برای عشق انسانی از چه چیزی حاضرم بگذرم و مشخصا جوابی براش نداشتم...
امروز اما، وقتی دونهدونه لباساشو از تو ماشین در میآوردم که پهن کنم، اشک امونم نمیداد و با خودم فکر میکردم اگر یه مو از سرش کم بشه... من میمیرم... عشق، همینقدر غافلگیر کننده است... وقتی فکر میکنی ازش عبور کردی، یه اتفاقی میفته و میبینی دقیقا وسطش وایسادی...
و الذین آمنوا... اشد حبا لله...
آقای عاشقانهترین واژههای دنیا... میلادتان مبارک...
من به قدر نفسهایم مدیون واژههای شما هستم....
پ.ن: عیدیام را گرفتم... خواب زیارت دیدم! خواب دیدم خیابانها و کوچهها را پشت سر گذاشتم و وقتی چشمم به گنبد طلایی امام رضا(علیهالسلام) افتاد، وقتی سر گذاشتم روی ستون ورودی حرم آنقدر گریه کردم، آنقدر عمیق و واقعی و از ته دل گریه کردم که همه دلتنگیهایم جایشان را به آرامش دادند... همه ابرهایی که این چند روز در آسمان دلم بودند، آنجا باریدند؛ حتی توی خواب حواسم بود که بچهها و مادرم و عزیزی دیگر کنارم هستند، ولی به هیچکس کاری نداشتم و بیخجالت، بلند بلند گریه میکردم. تمام راهی را که پیاده رفتیم آرام گریستم، آنطوری که فقط شانههایت تکان میخورند؛ ولی وقتی رسیدیم... دیگر هیچ برایم مهم نبود که کسی گریهام را، ضجهام را نبیند و نشنود... کاش بیدار نمیشدم...