بسم الله الرحمن الرحیم
آه آه امکرار! چه کردی با دل ما... دیشب زنگ زدی... چند بار زنگ زدی و تماس برقرار نشد... دست بر نداشتی... آنقدر تماس تصویری گرفتی که نشانمان بدهی دور و بر حرم هستی... راه رفتی، با آن دوستت که فارسی را بهتر از خودت میدانست، به ما گفت که چقدر جایمان خالی است و ان شا الله سال بعد خودمان از نزدیک زیارت کنیم... راه رفتی و ما خیابانهای دور حرم را دیدیم؛ صدای روضه موکبها را شنیدیم؛ کلمنهای آب کنار خیابان را دیدیم. یک جایی ایستادی، تصویر آنقدر واضح نبود که ما خوب ببینیم ولی دوستت گفت که حالا روبرویتان حرم است، زیارت کنید...
آه امکرار! چه کردی با دل تنگ ما... آفرین به معرفتت... آفرین به مهربانیت... آفرین به وسعت روحت که زیارت دوشب مانده به اربعینت را با ما جاماندهها تقسیم کردی...
امکرار کیست؟
سال اول پیادهروی، من و همسرجان بودیم و علی ۹ ساله، زهرای۶ساله، ریحانه ۴ساله و زینب دو ماهه... سحر روز دوم پیاده روی از همراهانمان جدا شدیم... نخواستیم اسیر ما باشند با قدمهای کوچک بچهها و مدام ایستادنها و ... آنها رهروان شب بودند و ما آنقدر وسایل گرمایشی نداشتیم که شبرو بشویم... خودمان ماندیم و خلوتی دوست داشتنی؛ زیر سرم رفتن من بماند، ملاقات بین راه بماند، شب خانه عراقیهای مهربان ماندن بماند، سوار ماشین شدن تا عمودهای اول شهر کربلا بماند، همراهی خانواده مهربان مشهدی که بچهها را روی ویلچر نشاندند و قدری همراهمان شدند بماند، وارد شهر کربلا شدیم.... با موج جمعیت... شلوغ بود... خیلی شلوغ... تا جایی که میشد رفتیم... از یک جایی به بعد همسر گفت دیگر نمیشود با کالسکه و بچهها رفت... حالا من... حرم ندیده، بین الحرمین ندیده... سهمم چه شد؟ زیارت گنبد حضرت سقا... فقط...
کمی دنبال جایی برای اقامت گشتیم، نبود... همسر گفت برگردیم سمت مرز... صبح وارد کربلا شده بودیم و حالا صلاة ظهر خوانده بودیم و داشتیم میرفتیم سمت گاراژ... دلم آشوب بود ولی هیچ نمیگفتم؛ دلم میگفت این، دقیقا موقف امتحان توست که تسلیم ولایت همسرت باشی...
یک جایی زیر یک پلی ایستادیم تا نفس تازه کنیم؛ یک دفعه کسی صدایمان زد؛ گفت آقا بیایید خانه من! خانه من تمیز، بزرگ. وای فای موجود! حمام موجود! غذا موجود! قهوه موجود! چای ایرانی موجود! چای عراقی موجود! نگاهی به بچهها کرد و با خنده گفت: بچه زیاد موجود!!!
همسر گفت که ما قصد رفتن داریم ولی اگر ماندیم به خانهاش میرویم. شمارهاش را داد، آدرسش را روی کاغذ نوشت و داد...
من همچنان سکوت بودم... دلم میخواست سپردن امور به همسرجانم، قبولترین بخش زیارتم باشد...
همسر گفت امشب هم بمانیم؛ اگر چه زیارت نمیشود رفت...
تا قسمتی از مسیر را رفتیم، ایستادیم تا از موکبداری بقیه آدرس را بپرسیم؛ ماشین گرفت و به جای خانه امکرار ما را به خانه خودش برد!! در بین خانههایی که در عراق رفتم، شاید فقیرانه ترین خانه... ولی مثل همهشان مهربان... مهربان... عروس نازنینشان کمکم کرد زینب را حمام کنم، بچه هایشان با بچههایم همبازی شدند، به اصرار لباسهایمان را شستند، مرا به اندرونی خانهشان بردند، تلویزیونشان روشن بود و پخش زنده حرم را نشان میداد... مادربزرگ خانه، سیگار میکشید و من چشم از تیوی بر نمیداشتم... من هنوز حرم را ندیده بودم... غیر از سیگار مادربزرگ، چیزی که در آن خانه اذیتمان کرد، کتکهایی بود که برادر (همسن علی بود) به خواهر (همسن زهرا) و برادرزاده اش میزد و البته پدر به پسر... برای من که طاقت دیدن کتک خوردن هیچ بچهای را ندارم، عذاب الیم بود... صبح که شد عروسشان خواست که روسریام را یادگاری داشته باشد، تقدیمش کردم و آرزو کردم با روسریام به حرم برود و برایم دعا کند...
یادم نیست چه شد که آن روز هم تصمیم گرفتیم بمانیم، شاید میخواستیم منتظر بمانیم تا همراهان برسند کربلا و در برگشت تنها نباشیم... ولی میدانستیم که در خانه ابومصطفی نخواهیم ماند...
دوباره برگشتیم زیر همان پل، به امید دیدن امکرار... چندبار تماس گرفتیم و جواب نداد، وقتی دیگر داشتیم ناامید می شدیم و سر کالسکه را کج کردیم به سمت گاراژ بالاخره تلفنش را جواب داد و ما مهمان خانهاش شدیم... همراهانمان هم رسیدند و به ما پیوستند... شب اربعین را در خانه ام کرار صبح کردیم. مردها تا بین الحرمین رفته بودند ولی برای زنها امکان زیارت نبود؛ مخصوصا برای من که نه میشد نوزادم را ببرم، نه میشد به کسی بسپارمش و بروم... شب اربعین با خالهها روضه گذاشته بودیم و بلند بلند گریه میکردیم؛ برایشان کمی عجیب بود! ولی انگار مهرمان بیشتر به دلشان نشست...
صبح اربعین، راه افتادیم به سمت نزدیکترین جا به حرم؛ به گمانم روی همان پل ایستادیم و رو به حرمی که حتی گنبدش دیده نمیشد زیارت اربعین خواندیم و برگشتیم به سمت مرز... ماجراهای برگشت بماند...
(مولای من! حاضرم دوباره در همان گرد و خاکها در به در ماشین باشم و پشت وانت در حالی که آدمها جای نشستن ندارند، از کربلا تا نزدیک نجف بروم، ولی زائر پیاده اربعینت باشم...)
امکرار وقتی آمد ایران، یک شب مهمان خانه ما شد و این دوستی آنقدر ادامهدار شد که ما سال گذشته شبهای اقامت در کربلا را ( چه قبل از پیاده روی و چه بعد آن) مهمانش شدیم. با آنکه هنوز مهمانان دیگر پیاده رویش، از راه نرسیده بودند و ما عملا زودتر از روزهای مرسوم پیادهروی آنجا بودیم...
تنها شبی که خانهاش نبودیم، شبی بود که رسیدیم کربلا، از مرز مستقیم رفته بودیم کربلا تا شب جمعه را از دست ندهیم؛ نیمه شب رسیدیم و مستقیم به سمت حرم رفتیم... و تا طلوع آفتاب صبح جمعه در خیابان پشت بینالحرمین، جایی ما بین حرم حضرت علمدار و حرم حضرت سیدالشهدا سلام الله علیه، زیراندازمان را پهن کرده بودیم و هوای سحر جمعه کربلا را نفس میکشیدیم...
آه خدایا...
یعنی میشود یکبار دیگر کربلا را، حرم را، نجف را، حرم حضرت پدر را.... ببینم؟...
بسم الله الرحمن الرحیم
بعدا نوشت: حیفم آمد ننویسم:
امکرار بانوی متمولی است، همسرش از نظامیان کربلاست، بچههایش تحصیلکردهاند. با همه وجود خانه و داراییاش را وقف خدمت به زائران اربعین میکرد. سفرههای غذایش برای زائران رنگارنگ بود و پر از غذاهای متنوع و خوشمزهای که دخترهای مهربانش پخته بودند... میگفت آدم پول میخواهد چه کار؟ چقدر سفر برود؟ چه قدر به بچههایش بدهد؟ میگفت پول هیچ، شوهر هیچ، بچه هیچ، طلا هیچ، فقط امام حسین!
میگفت سال اولی که زائر آورده خانهاش، هیچ فارسی نمیدانسته. خانمه میگفت پیاز، من نمیدانستم پیاز چی هست؟ دستش را گرفتم بردم آشپزخانه گفتم هر چه میخواهی بردار. کمکم یاد گرفته. رفته از یوتیوب فیلم آموزش فارسی دیده و یاد گرفته تا بتواند با زوار ارتباط برقرار کند!
هر وقت تشکر میکردیم و می گفتیم که شرمندهمان کردی با پذیرایی مفصلت، دستش را میگذاشت روی قلبش، با همه عشقی که از چشمهایش میبارید میگفت: لا، لا، تجارة امام حسین علیه السلام...
تجارتش را با امام حسین میکرد... خوش به حالش...