مثل هوای بهار

گاهی آفتاب... گاهی باران... گاهی رنگین‌کمان...

مثل هوای بهار

گاهی آفتاب... گاهی باران... گاهی رنگین‌کمان...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۲۱ مطلب با موضوع «اربعین» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

آه آه ام‌کرار! چه کردی با دل ما... دیشب زنگ زدی... چند بار زنگ زدی و تماس برقرار نشد... دست بر نداشتی... آنقدر تماس تصویری گرفتی که نشانمان بدهی دور و بر حرم هستی... راه رفتی، با آن دوستت که فارسی را بهتر از خودت میدانست، به ما گفت که چقدر جایمان خالی است و ان شا الله سال بعد خودمان از نزدیک زیارت کنیم... راه رفتی و ما خیابانهای دور حرم را دیدیم؛ صدای روضه موکبها را شنیدیم؛ کلمن‌های آب کنار خیابان را دیدیم. یک جایی ایستادی، تصویر آنقدر واضح نبود که ما خوب ببینیم ولی دوستت گفت که حالا روبرویتان حرم است، زیارت کنید...

آه ام‌کرار! چه کردی با دل تنگ ما... آفرین به معرفتت... آفرین به مهربانیت... آفرین به وسعت روحت که زیارت دوشب مانده به اربعینت را با ما جامانده‌ها تقسیم کردی...

 

ام‌کرار کیست؟

سال اول پیاده‌روی، من و همسرجان بودیم و علی ۹ ساله، زهرای۶ساله، ریحانه ۴ساله و زینب دو ماهه... سحر روز دوم پیاده روی از همراهانمان جدا شدیم... نخواستیم اسیر ما باشند با قدمهای کوچک بچه‌ها و مدام ایستادنها و ... آنها رهروان شب بودند و ما آنقدر وسایل گرمایشی نداشتیم که شب‌رو بشویم...  خودمان ماندیم و خلوتی دوست داشتنی؛ زیر سرم رفتن من بماند، ملاقات بین راه بماند، شب خانه عراقی‌های مهربان ماندن بماند، سوار ماشین شدن تا عمودهای اول شهر کربلا بماند، همراهی خانواده مهربان مشهدی که بچه‌ها را روی ویلچر نشاندند و قدری همراهمان شدند بماند، وارد شهر کربلا شدیم....  با موج جمعیت... شلوغ بود... خیلی شلوغ... تا جایی که میشد رفتیم... از یک جایی به بعد همسر گفت دیگر نمیشود با کالسکه و بچه‌ها رفت... حالا من... حرم ندیده، بین الحرمین ندیده... سهمم چه شد؟ زیارت گنبد حضرت سقا... فقط... 

کمی دنبال جایی برای اقامت گشتیم، نبود... همسر گفت برگردیم سمت مرز... صبح وارد کربلا شده بودیم و حالا صلاة ظهر خوانده بودیم و داشتیم میرفتیم سمت گاراژ... دلم آشوب بود ولی هیچ نمیگفتم؛ دلم میگفت این، دقیقا موقف امتحان توست که تسلیم ولایت همسرت باشی... 

یک جایی زیر یک پلی ایستادیم تا نفس تازه کنیم؛ یک دفعه کسی صدایمان زد؛ گفت آقا بیایید خانه من! خانه من تمیز، بزرگ. وای فای موجود! حمام موجود! غذا موجود! قهوه موجود! چای ایرانی موجود! چای عراقی موجود! نگاهی به بچه‌ها کرد و با خنده گفت: بچه زیاد موجود!!!

همسر گفت که ما قصد رفتن داریم ولی اگر ماندیم به خانه‌اش می‌رویم. شماره‌اش را داد، آدرسش را روی کاغذ نوشت و‌ داد... 

من همچنان سکوت بودم... دلم می‌خواست سپردن امور به همسرجانم، قبول‌ترین بخش زیارتم باشد...

همسر گفت امشب هم بمانیم؛ اگر چه زیارت نمی‌شود رفت... 

تا قسمتی از مسیر را رفتیم، ایستادیم تا از موکبداری بقیه آدرس را بپرسیم؛ ماشین گرفت و به جای خانه ام‌کرار ما را به خانه خودش برد!! در بین خانه‌هایی که در عراق رفتم، شاید فقیرانه ترین خانه... ولی مثل همه‌شان مهربان... مهربان... عروس نازنینشان کمکم کرد زینب را حمام کنم، بچه هایشان با بچه‌هایم همبازی شدند، به اصرار لباسهایمان را شستند، مرا به اندرونی خانه‌شان بردند، تلویزیونشان روشن بود و پخش زنده حرم را نشان میداد... مادربزرگ خانه، سیگار می‌کشید و من چشم از تی‌وی بر نمیداشتم... من هنوز حرم را ندیده بودم... غیر از سیگار مادربزرگ، چیزی که در آن خانه اذیتمان کرد، کتکهایی بود که برادر (همسن علی بود) به خواهر (همسن زهرا) و برادرزاده اش می‌زد و البته پدر به پسر... برای من که طاقت دیدن کتک خوردن هیچ بچه‌ای را ندارم، عذاب الیم بود... صبح که شد عروسشان خواست که روسری‌ام را یادگاری داشته باشد، تقدیمش کردم و آرزو کردم با روسری‌ام به حرم برود و برایم دعا کند...

یادم نیست چه شد که آن روز هم تصمیم گرفتیم بمانیم، شاید میخواستیم منتظر بمانیم تا همراهان برسند کربلا و‌ در برگشت تنها نباشیم... ولی می‌دانستیم که در خانه ابومصطفی نخواهیم ماند... 

دوباره برگشتیم زیر همان پل، به امید دیدن ام‌کرار... چندبار تماس گرفتیم و جواب نداد، وقتی دیگر داشتیم ناامید می شدیم و سر کالسکه را کج کردیم به سمت گاراژ بالاخره تلفنش را جواب داد و ما مهمان خانه‌اش شدیم... همراهانمان هم رسیدند و به ما پیوستند... شب اربعین را در خانه ام کرار صبح کردیم. مردها تا بین الحرمین رفته بودند ولی برای زنها امکان زیارت نبود؛ مخصوصا برای من که نه می‌شد نوزادم را ببرم، نه ‌می‌شد به کسی بسپارمش و بروم... شب اربعین با خاله‌ها روضه گذاشته بودیم و بلند بلند گریه می‌کردیم؛ برایشان کمی عجیب بود! ولی انگار مهرمان بیشتر به دلشان نشست...

صبح اربعین، راه افتادیم به سمت نزدیکترین جا به حرم؛ به گمانم روی همان پل ایستادیم و رو به حرمی که حتی گنبدش دیده نمی‌شد زیارت اربعین خواندیم و برگشتیم به سمت مرز... ماجراهای برگشت بماند...

(مولای من! حاضرم دوباره در همان گرد و خاک‌ها در به در ماشین باشم و پشت وانت در حالی که آدمها جای نشستن ندارند، از کربلا تا نزدیک نجف بروم، ولی زائر پیاده اربعینت باشم...)

ام‌کرار وقتی آمد ایران، یک شب مهمان خانه ما شد و این دوستی آنقدر ادامه‌دار شد که ما سال گذشته شبهای اقامت در کربلا را ( چه قبل از پیاده روی و چه بعد آن) مهمانش شدیم. با آنکه هنوز مهمانان دیگر پیاده رویش، از راه نرسیده بودند و ما عملا زودتر از روزهای مرسوم پیاده‌روی آنجا بودیم...

تنها شبی که خانه‌اش نبودیم، شبی بود که رسیدیم کربلا، از مرز مستقیم رفته بودیم  کربلا تا شب جمعه را از دست ندهیم؛ نیمه شب رسیدیم و مستقیم به سمت حرم رفتیم... و تا طلوع آفتاب صبح جمعه در خیابان پشت بین‌الحرمین، جایی ما بین حرم حضرت علمدار و حرم حضرت سیدالشهدا سلام الله علیه، زیراندازمان را پهن کرده بودیم و هوای سحر جمعه کربلا را نفس می‌کشیدیم...

آه خدایا...

یعنی می‌شود یکبار دیگر کربلا را، حرم را، نجف را، حرم حضرت پدر را.... ببینم؟...

بسم الله الرحمن الرحیم

بعدا نوشت: حیفم آمد ننویسم:

ام‌کرار بانوی متمولی است، همسرش از نظامیان کربلاست، بچه‌هایش تحصیل‌کرده‌اند. با همه وجود خانه و دارایی‌اش را وقف خدمت به زائران اربعین می‌کرد. سفره‌های غذایش برای زائران رنگارنگ بود و پر از غذاهای متنوع و خوشمزه‌ای که دخترهای مهربانش پخته بودند... میگفت آدم پول می‌خواهد چه کار؟ چقدر سفر برود؟ چه قدر به بچه‌هایش بدهد؟ می‌گفت پول هیچ، شوهر هیچ، بچه‌ هیچ، طلا هیچ، فقط امام حسین!

می‌گفت سال اولی که زائر آورده خانه‌اش، هیچ فارسی نمی‌دانسته. خانمه می‌گفت پیاز، من نمی‌دانستم پیاز چی هست؟ دستش را گرفتم بردم آشپزخانه گفتم هر چه می‌خواهی بردار. کم‌کم یاد گرفته. رفته از یوتیوب فیلم آموزش فارسی دیده و یاد گرفته تا بتواند با زوار ارتباط برقرار کند!

هر وقت تشکر می‌کردیم و می گفتیم که شرمنده‌مان کردی با پذیرایی مفصلت، دستش را می‌گذاشت روی قلبش، با همه عشقی که از چشمهایش می‌بارید می‌گفت: لا، لا، تجارة امام حسین علیه السلام...

تجارتش را با امام حسین می‌کرد... خوش به حالش...

صبا
۱۶ مهر ۹۹ ، ۱۲:۰۲ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۵ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

من ... همونم که دل تنگم...

من ... همونم که این روزا به حال تلظی افتادم...

من... همونم که این روزا همش مرور می‌کنم این روزای پارسالم رو...

من... همونم که خواب بین‌الحرمین می‌بینم و‌ تا چند روز مجنون مجنونم...

من... همونم که وقتی تنها می‌شم، وقتی کسی کاری به کارم نداره، هیچی گوش نمیدم به جز این: هوای حسین، هوای حرم، هوای شب جمعه زدم به سرم..

من... همونم که هزاااااار بار این روضه رو گوش دادم و هنوزم باش جون میدم و جون میگیرم...

من... همونم که گاهی می‌خونم و گوش میدم: هواتو کردم... اسیر دردم... بذار بیام منم حرم دورت بگردم...

من... همونم که دل تنگم... دل تنگم... دل تنگم...

من... همونم که نمی‌دونم چه جوری شکر نعمت محبتتون رو بکنم آقای من!... من... همون کسی‌ام که خیلی ناسپاسی کردم مهربونیتون رو ... ولی دلم... فقط برای شما تنگ میشه...

صبا
۰۳ مهر ۹۹ ، ۱۷:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

به قاعده کندن چندتا کوه از بحث‌های این روزهای اخیر خسته و کلافه بودم. دلم می‌خواست از همه دور باشم، سر به گریبان خویش بگیرم و چند ساعت، حتی چند روز با خودم و خودم و خودم تنها باشم. چیزی البته به روی خودم نمی‌آوردم؛ لبخند می‌زدم و سعی می‌کردم زندگی به روال عادی‌اش ادامه پیدا کند‌؛ اما... تب مهارنشدنی، شاهدی بود بر حرارت سوزان درون...

صبح رفتم کتابخانه. کمی بین کتابهای قفسه بزرگسال چشم چرخاندم؛ یک کتاب را خودم کشیدم بیرون. بعد به مسئول کتابخانه گفتم کتاب داستان خوب چی دارید؟ این روزها خیلی بحث‌های سنگینی با آدمها داشته‌ام، می‌خواهم یک چیزی بخوانم کمی حال و هوایم عوض شود، از آن فضا بیرون بیایم. کتاب قطور دیگری را هم او کشید بیرون و‌ داد دستم؛ گفت روایتی است داستانی از زندگی مصعب بن عمیر. کتابها را آوردم خانه.

دلم پیش کتاب اولی بود. پیش «پادشاهان پیاده». عصر که همه کارها را کرده بودم و خانه آرام بود، شروع کردم به خواندنش... همسر هم ملحق شد؛ صفحه صفحه خواندیم و توی خودمان بغض کردیم و بغض‌ها صدایمان را لرزاند و ... از یک جایی به بعد نفس من دیگر بالا نمی‌آمد... کتاب را بستم و گذاشتم دلم کمی در این حرارت آرام بگیرد... 

همیشه قصه همین است؛ به یک جایی که می رسم که از دنیا سیر می‌شوم، فقط بعضی مداحی‌ها می‌تواند آرامم کند... فقط یک چیزهایی که وصلم کند به اربعین؛ به کربلا؛ به نجف... بعضی وقتها فکر می‌کنم اگر پارسال سفر اربعین را درک نکرده و از دنیا رفته بودم، کل زندگیم بی‌ثمر بود...

دلتنگی به جانم چنگ می‌زند... مستاصل می‌شوم وقتی به برگزار نشدن پیاده روی اربعین فکر می‌کنم... وقتی به نامعلوم بودن امکان زیارت فکر می‌کنم... اگر خدا نبود، تحمل این صبر چقدر سخت بود؛ اگر کربلا نبود، تحمل زندگی چقدر سخت بود... الحمدلله علی کل حال... چه خوب است که وقتی احساس غربت می‌کنی، خدا دلت را برمی‌دارد می‌برد به وادی اریعین، تا بفهمی اهل کجایی و وطنت کجاست و غربت چقدر بی‌معناست با وجود خوبان خدا....

 

پ.ن: همسرجان! خوبی حرف زدن با تو این است که هم منطقی همه جوانب را در نظر می‌گیری، هم همیشه مسئله را از دید طرف مقابل هم منصفانه بررسی می‌کنی، هم هوای دل مرا داری که نشکند... حتی وقتی نظرت را در مورد مساله‌ای بین خودم و دیگران می‌پرسم که نقشی در آن نداری...مثل یک مشاور امین و مهربان هستی برای من... چه خوب که تو را دارم!

صبا
۲۳ تیر ۹۹ ، ۰۱:۱۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

نوشته‌هایم را مرور می‌کردم؛ چهارشنبه سی بهمن که اولین ابتلا به کرونا در قم اعلام شد، من رفته بودم حرم... آخرین باری که جانم از خنکای ضریح حضرتش آرام گرفت. قبلترش هم نوشته بودم که دلم برای حرم بچگی‌هایم تنگ شده؛ حالا که صحنهای اصلی حرم فقط باز هستند و پرده ایوان آینه را کنار زده‌اند، می‌توانی بایستی توی صحن اتابکی و رو‌به‌روی ایوان آینه ضریح را ببینی که یکپارچه نور است و‌ نور و نور... و هیچ کس گرادگردش نیست و سلام بدهی و خنکای ملکوت در وجودت بوزد... حرم مثل بچگی‌هایم شده... خدا از تو نگذرد آقای نجار بدقول که بعد از یک هفته تاخیر از وعده‌ات، گفتی عصر جمعه سفارشتان را می‌آورم و ما از حرم رفتن عصر جمعه که دارد سنت خانوادگی‌مان می‌شود محروم شدیم و آخرش هم نیاوردی... فردا جواب خدای مهربان را چه می‌دهی که اشک دخترم را از این انتظار طولانی نافرجام درآوردی...

عصر زهرا که حوصله‌اش سر رفته بود و هنوز منتظر آمدن آقای نجار بود و کلافه از انتظار، رفت توی اتاق و‌ در را بست و گفت کسی نیاید؛ اول فکر کردم قهر کرده، بعد فهمیدم رفته نمازش را خوانده! دوست دارد برای نماز تذکر ندهیم، کسی هم نماز خواندنش را نبیند، برود توی اتاق در بسته با خدا خلوت کند!

شب علی داشت تلاش می‌کرد بخوابد، خوابش نمی‌برد؛ از جایش بلند شد و گفت خوابم نمی‌برد؛ می‌روم نماز مغرب و عشایم را بخوانم. گفتم قضا نشده هنوز، می‌شود بخوانی.

هر چقدر بدقولی آقای نجار ناراحتم کرده بود و نجابت همسر در اینجور وقتها عصبی‌ام کرده بود، این نماز خواندن بچه‌ها بدون تذکر ما، روح و جانم را جلا داد!

یک کتابی هست به نام با هم تا همیشه یا یک همچین چیزی. از نویسنده مردان مریخی، زنان ونوسی. چند روز پیش اتفاقی دیدمش و دو روزه روی گوشی خواندمش؛ نتیجه اینکه جرات ندارم دیگر با همسر حرف بزنم! می‌ترسم آداب و اصول گفتگو را رعایت نکنم و آن احساس‌های بدی که توی کتاب نوشته بود برای ایشان پیش بیاید!

دیشب یک سریال جدید را شروع کردیم؛ وقتی دو قسمت اولش تمام شد، دیگر وقت خواب نبود، بیدار ماندم تا نماز از دست نرود؛ هنوز بیدارم و صبح شده است و تازه قرار کذاشته‌ام با خودم که صبح شنبه پرونده بچه‌ها را بگیرم و در مدرسه جدید ثبت نام کنم! 

یک چیزی آرام بگویم؟ خیلی خسته‌ام و حوصله فکر کردن به هوم اسکولینگ و آماده سازی ریحانه برای کلاس اول و ادامه دادن یا ندادن کارگاه حرمت خود برای علی و کلاس مجازی تابستانی برای زهرا و ... ندارم... دلم یک استراحت ژرف می‌خواهد؛ یک عالمی که در آن ماشین ظرفشویی‌ها خراب نشوند، لوله‌کشی سینک خانه‌ها نیاز به تعمیر نداشته باشد، کابینت‌ها همیشه مرتب باشند، نجارها بدقولی نکنند، گلدان‌هایی که از گلفروشی می‌خری تا ابد سر حال بمانند، از کنار لوله جاروبرقی‌ها هوا نرود که صدای اضافه تولید بشود، چرخ خیاطی‌ها سرویس لازم نداشته باشند، وقتی اراده می‌کنی پارچه ای که برای لباس بچه‌ها می‌خواهی جلوی چشمت ظاهر بشود، سایتی که ازش کتاب خریده‌ای همه را یکجا موجود داشته باشد و دو هفته معطل نشوی برای دریافت کتابها، کتاب کودک این همه گران نباشد و بتوانی هفته‌ای دو سه بار کتاب بخری برای بچه‌ها... یک دنیایی که این جنس دغدغه‌ها درش نباشد... فقط از شیر گرفتن زینب پروژه‌ات باشد و در پایانش خودت را مهمان کنی به یک سفر تفریحی بی‌نقص... یک دنیایی که کرونا نباشد تا هر وقت دلت خواست بشود بروی حرم و دلشوره برگزار نشدن پیاده‌روی اربعین هم نداشته باشی...

صبا
۰۷ تیر ۹۹ ، ۰۵:۴۳ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

داشتم فکر می‌کردم خوب است مهر دومی را که سفر اربعین همسر برایم خرید، هدیه بدهم به مهمان امشبمان که وقت سجده‌ها و عبادت‌هایشان مرا هم به خاطر بیاورند و‌ دعا کنند. داشتم فکر می‌کردم تا وقتی مهر فعلی‌ام نیاز به تعویض پیدا کند، حتما دوباره کربلا مشرف شده‌ایم. حتما دوباره مشرف شده‌ایم؟؟؟؟؟ انقدر این سوال توی سرم چرخید و چرخید و چرخید تا بغضم را ترکاند... فکرش را بکن! بچه‌ها توی ماشین بودند و داشتم می‌رساندمشان مدرسه؛ صدای دعای عهد توی ماشین می‌پیچید و من داشتم تلاش می‌کردم فقط اشک‌هایم فرو بریزند و شانه‌هایم تکان بخورند و صدای گریه‌ام در نیاید و نگرانشان نکند اول صبحی...

خدایا! می‌دانی چقدر دلتنگم؟؟؟

 

پ.ن: انیس! داشتم فکرش را می‌کردم چه خوب می‌شد یک آخر هفته‌ای، من و تو، مجردی می‌رفتیم کربلا و برمی‌گشتیم.

صبا
۰۶ بهمن ۹۸ ، ۰۸:۰۶ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

خیلی دلم برای آرامش و امنیت حرم حضرت امام حسین علیه السلام تنگ شده...

خیلی دلم برای دردل‌های رو‌به‌روی ضریح حضرت پدر و چشم دوختن به انگورهای سُکرآور بالای ضریح تنگ شده...

خیلی زیاد... خیلی خیلی زیاد...

 

 

پ.ن: بزرگواران بیان! آیا شما هم مدتی است صفحه جزییات آمار مرکز مدیریتان باز نمی‌شود؟

صبا
۰۲ بهمن ۹۸ ، ۰۱:۵۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

تی وی تصاویر تشییع سردار در حرم امام حسین علیه‌السلام رو نشون می‌ده؛ به علی می‌گم علی! من خیلییییی دلم برا کربلا تنگ شده... چه کنم؟...

شب وقت خواب زهرا در حالی که نمی‌دونم با خودش یا من نجوا می‌کنه، می‌گه: منم خیلی دلم برای کربلا تنگ شده. برای ام‌کرار.... مکث می‌کنه... بعد با یه حالت کشف کردم‌طوری می‌گه: باید یادم باشه موقع نماز دعا کنم... و خواب می‌ره...

صبا
۱۵ دی ۹۸ ، ۱۱:۳۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

شبهای جمعه میگیرم هواتو

اشک غریبی میریزم برا تو

بیچاره اون که خرم رو ندیده

بیچاره تر اون که دید کربلاتو

...

تا قبل از اینکه حرم را ببینم، فکر می کردم این مداحی های در وصف دلتنگی و بی قراری بیشتر شعر و شورند تا واقعیت... درکی از دلتنگی برای حرم نداشتم... حرم برایم یک رویا بود که نسبتم با آن تمنا و طلب بود نه دلتنگی؛ نه حال کسی که به وصال رسیده و بعد مبتلای فراق شده است...

حالا اما شبهای جمعه از درد دلتنگی در خودم مچاله می شوم... به خودم می پیچم... درد می کشم و چاره ای جز صبوری ندارم...

حالا می فهمم اگر شاعر در شعرش از در آغوش کشیدن شش گوشه در رویا گفته و از بی خوابی و بی قراری در هوای حرم آن هم شبهای جمعه راست گفته؛ به خدا راست گفته...

شبهای جمعه از دلتنگی خواب به چشمم نمی آید؛ شبهای جمعه به این امید می خوابم که خواب حرم ببینم... شبهای جمعه خدا را با همه وجود شکر می کنم که گرفتار و مبتلای این دلتنگی هستم و التماس می کنم که فلا تسلب منی ما انا فیه...

پ.ن: دارم فکر می کنم که اگر مومن در حیات اخرویش به آنچه در دنیا می خواسته و روزیش نشده، می رسد؛ باید همه تلاشم را بکنم تا مومن بمیرم؛ چون شاید دیدار و همجواری آقایی که شبهای جمعه در فراقش بی قرار بودم، روزیم شود... کتاب آن سوی مرگ را خوانده اید؟ سه دقیقه در قیامت را چطور؟

صبا
۱۴ آذر ۹۸ ، ۲۲:۲۶ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

علی از این غلط گیرهای نواری خریده (اسم درستشان را نمی دانم). بهش می گویم من دلم میخواهد دوباره درس بخوانم، میدانی چرا؟ برای اینکه عاشق لوازم التحریرم!

راستش من دلم می خواهد یک جامدادی داشته باشم پر از لوازم التحریر زیبا و جذاب و هیجان انگیز که استفاده هم بشوند. چون اگر چیزی بلااستفاده داشته باشم، عذاب وجدان بیچاره ام می کند.

حالا شب از نیمه گذشته و من خواب از سرم پریده و در اینستا کمی می گردم و حالم... حالم، حال یک جوان ٢٠ ساله است؛ حتی بگو ١٨ ساله! از بس که شوق و ایده و فکر و امید دارم. چیزهایی که میدانم حداقل باید سه سال دیگر برای تحققشان صبر کنم؛ چیزهایی که اصلا نمیدانم درست است رویا داشتنشان یا نه، و تصمیم درباره روا بودن یا نارواییشان را گذاشته ام برای وقتی دیگر؛ و البته چیزهایی که میتوانم همین فردا محققشان کنم.

این امید، این شعف، این شور را دوست دارم! دوست دارم چون محصول تلاش خودم است. چون هی حرف فاطمه را با خودم تکرار کردم که این حال من است و من باید خوبش کنم! من مسئول حال خودم هستم. چون روزها و شبهای سختی را در غم و ناامیدی و افسردگی و انزجار مطلق گذراندم ولی بعد خودم تصمیم گرفتم که بس است و باید از این به بعد حالم خوب باشد. باید بخندم و بخندانم... باید بپذیرم که محور چرخش این زندگی منم؛ حال خوب کن این زندگی منم؛ شروع کننده منم... 

حالا شاید دو شب دیگر دوباره همان افسرده ای باشم که بطور جدی به رفتن فکر می کرد. مهم نیست. مهم این است که توانستم از آن حال بیرون بیایم؛ پس اگر باز هم پیش بیاید، می توانم. مشکلات حل شده اند؟ نه! ابدا! ولی من مسئول حال خودم هستم نه حال مشکلات و فی الحال از اینکه توانسته ام حال خودم را خوب کنم خوشحال و راضی ام. به روزهایی فکر میکنم که به آرزوهای فرهنگی ام رسیده ام؛ روزهایی که مستقل تر، آزادتر و فارغ البال تر شده ام. (فارغ البال درست است؟ آیا بال کلمه فارسی نیست که الف لام سرش نمی آید؟) به روزهایی که شاید تصمیم بگیرم صرف و نحو بخوانم دوباره، یا نوشتن و ویراستاری را ادامه دهم، یا برگردم به وادی حقوق، یا بروم قاطی بچه مدرسه ای ها بشوم... یا شاید هم بفهمم که هیچکدام اینها برنامه و راه من نیست و سراغش نروم.

به روزهای نزدیکتر فکر می کنم... به صبحهای خلوت خانه... به روزهای مرتبتر بودن خانه... به روزهای قهوه خوردن و کتاب خواندنهای صبحگاهی... یا خیاطی کردن و گوش دادن به دعای ابوحمزه با صوت آقاجون... یا روزهای صبح زود بلافاصله بعد از رفتن بچه ها، حرم رفتن ها...

و به سفر فکر می کنم... به اربعین... به نجف... به شهر ملکوتی نجف... به آسمان نجف...به آسمان دل انگیز نجف... به بهجت بی حدوحصر نجف... 

و فکرهایم را می نویسم تا قطار کلمه ها از ذهنم خارج شود و شاید جا باز شود برای کلمه های جدید؛ برای فکرهای جدید؛ برای تو دو لیستهای جدید؛ برای برچسب اسم زدن به تمام وسایل ریحانه؛ برای تمام کردن مانتویش؛ برای شستن ظرفها و لباسها؛ برای جارو زدن؛ برای لیست لوازم سفر نوشتن و برنامه ریزی برای آماده کردنشان؛ برای مادر بودن بی امان...

صبا
۰۵ مهر ۹۸ ، ۰۰:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

بلیط های سفر اربعین رو گرفتند. همونطور که آرزو داشتم! سهل، طولانی، زود!

و همراه با مادر همسر!

همیشه وقتی اشتیاقشون به زیارت رو می دیدم با همه وجودم از خدای مهربون می خواستم به ما توفیق بده ما ایشون رو به این آرزوشون برسونیم و به همسر میگفتم وظیفه شماست که ببریشون، حتی شده تنها، حتی قبل از اینکه ما رو ببری. 

حالا قراره همسفر بشیم؛ ایشون همراه و کمک ما باشند؛ ما هم در خدمتشون.

ایشون هم مثل پارسال من سفر اولشونه. خدایا! میشه به من و ایشون رحم کنی، منت بر سرمون بذاری، اجازه بدی سر به ضریح امیرالمومنین روحی فداه بذاریم؟ میشه اجازه بدی زیارت امین الله رو روبروی ضریح مطهر بخونیم؟ میشه اجازه بدی تو ایوون طلای نجف بایستیم و اذن پیاده روی بگیریم؟ میشه اجازه بدی تو آغوش بابای مهربونمون امن ترین آرامش عالم رو ذوق کنیم؟ میشه اجازه بدی بین الحرمین رو با قدمهای لرزان و اشک چشم طی کنیم؟ میشه اجازه بدی تو ملکوت تحت قبه نفس بکشیم؟ میشه این همه خوشبختی رو روزیمون کنی خدای من؟! فحقّق رجایی... و اسمع دعایی...

صبا
۰۳ مهر ۹۸ ، ۱۰:۳۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر