بسم الله الرحمن الرحیم
میدونی، وقتی داری یه کتاب فقهی ویراستاری میکنی، هر قال الباقر و قال الصادقی - روحی لهما فدا- یه روضه است برای خودش...
میدونی، امشب دلم داره نابود میشه از غم... از غم از دستدادنهام... از غم دلتنگی فاطمیههای سالهای نوجوانی در تبریز... از غم فقدان برکت و رحمتی که با بیلیاقتی خودم، گرفتارش شدم...
میدونی، وقتی گوشی تو گوشت بخونه: آتش زبانه زد/ در خانه علی... در بین شعله سوخت/ پروانه علی... و تو از مهربونیهای امام علی - نفسی فداه- بخونی، چند بار چشمات تار میشه و مانیتور رو دیگه نمیبینی....
میدونی خدا؟! دلم خیلی تنگه... دلم خیلی برای امام تنگه... دلم خیلی برات تنگه... میدونی دلتنگی من یعنی چی؟.......
یه کاری با دلم کردی بیام دلتنگیمو اینجا فریاد بزنم .... شاید یه نفس حقی از اینجا رد بشه و برای من دعا کنه که پیدات کنم......
بسم الله الرحمن الرحیم
نه فقط گنجهای درونم، که حتی فایلهای صوتی مناجاتهای خمس عشر مرحوم صالحی را گم کردهام؛ هر چه میگردم برای دانلود پیدایشان نمیکنم و دارم خیلی نگران میشوم برای فایلهای صوتی که نه، برای گنجهایم...
خدایا! خیلی حرف دارم با شما... ولی بماند برای خلوتمان...
بسم الله الرحمن الرحیم
خیلی کار دارم؛ دوتا پروژه، که اتفاقا یکیشان فوری هم هست، منتظرم هستند. ولی امروز ترجیح دادهام زنِ خانه باشم... آشپزخانه را بشورم و بسابم؛ وسایل روی کابینتها را جابهجا کنم و زیرشان دستمال بکشم و اگر جای بهتری به نظرم آمد، آنجا بگذارمشان... همزمان پادکست گوش میکنم...
مدتی است زنِ خانه نبودهام...
بسم الله الرحمن الرحیم
امام رضای جان (علیه آلاف التحیت و الثنا) مامور ویژه شنیدن آرزوهای نگفته و پنهان شده در نهانخانه دل و به ظاهر محال، هستند... قبلا برایتان از استجابت آرزوی اربعین نوشته بودم...
میشود دعا کنید برایمان، تا چند وقت دیگر بیایم یک تجربه دیگر از مهربانی امام در شنیدن آرزوهای به زبان نیامدهی محال برایتان تعریف کنم؟!
بسم الله الرحمن الرحیم
مگر آدم چقدر میتواند ادای قوی بودن در بیاورد و خودش را به بیخیالی بزند و یک جوری رفتار کند که گویا هیچ اتفاقی نیفتاده؟؟؟
بالاخره یک روز که خانه خالی شد و نوای روضه در خانه پیچید، بلند بلند برای از دست دادنتان گریه میکند... از دست دادنی که هیچ کس جز خودش، مقصر آن نیست.
بسم الله الرحمن الرحیم
۱۶ ساله زنتم... جز معدود وقتایی مثل فوت عمو و داییت و شهادت حاج قاسم، بارونی شدن چشمات رو ندیده بودم؛ چه کار کردن با تو، که روز تولدت، وقتی داری کادوهات رو باز میکنی و نامههای دخترات رو میخونی، چشمات خیس میشه و صدات میلرزه؟.... از دیروز تاحالا این معمای بزرگ زندگی من شده...
ازت میپرسم گرفتهای... به داخل خونه مربوط میشه یا بیرون؟ میگی بیرون...
حالا میدونم وظیفه من صبره و سکوت... نمیدونم چه اتفاق جدیدی افتاده که این همه به همت ریخته؛ اذیت و آزارهاشون که دیگه برامون عادی شده تو این چند ماه اخیر... ولی هر چی شده، میفهمم که درونت آشوبه و سعی میکنی حال خودت رو با محبت کردن به ما خوب کنی... بچهها رو میبریم کتابفروشی، ساعتها بین کتابها بچرخیم تا شاید دلمشغولیات کمی از خاطرت بره...
میدونم در آستانه یه اتفاق بزرگیم... میدونم خدا برات یه پیشرفتی در نظر گرفته، که این دردا مقدمه اونه... و من ... که کاری از دستم برنمیاد جز اینکه صبر کنم و سکوت... و بشینم روی سجادهام و اشک بریزم و التماس کنم که خدایا! میدونم رشد، درد داره؛ دردش رو کم کن... من طاقت درد کشیدنش رو ندارم...
بسم الله الرحمن الرحیم
دو روز پیش که بچهها را سپردم به همسرجان و تنهای تنهای تنها رفتم حرم، فهمیدم که حرم رفتن، برای آدمی، از نان شب واجبتر است...
حالا اینکه یک آدمهایی هستند که سینهشان حرم است و خلوتشان با امام و خدای امام، لازمان و لامکان است بماند.... یعنی حسرتش بماند برای دل ما... ولی ما، ما آدمهای معمولی اسیر دنیای سرگردان در عصر غیبت، حرم رفتن برایمان از نان شب واجبتر است... میمیریم، میپوسیم اگر خودمان را زیر شعاع رحمتی که از ملکوت حرم میبارد، قرار ندهیم... والله میمیریم...