معمای بزرگ
بسم الله الرحمن الرحیم
۱۶ ساله زنتم... جز معدود وقتایی مثل فوت عمو و داییت و شهادت حاج قاسم، بارونی شدن چشمات رو ندیده بودم؛ چه کار کردن با تو، که روز تولدت، وقتی داری کادوهات رو باز میکنی و نامههای دخترات رو میخونی، چشمات خیس میشه و صدات میلرزه؟.... از دیروز تاحالا این معمای بزرگ زندگی من شده...
ازت میپرسم گرفتهای... به داخل خونه مربوط میشه یا بیرون؟ میگی بیرون...
حالا میدونم وظیفه من صبره و سکوت... نمیدونم چه اتفاق جدیدی افتاده که این همه به همت ریخته؛ اذیت و آزارهاشون که دیگه برامون عادی شده تو این چند ماه اخیر... ولی هر چی شده، میفهمم که درونت آشوبه و سعی میکنی حال خودت رو با محبت کردن به ما خوب کنی... بچهها رو میبریم کتابفروشی، ساعتها بین کتابها بچرخیم تا شاید دلمشغولیات کمی از خاطرت بره...
میدونم در آستانه یه اتفاق بزرگیم... میدونم خدا برات یه پیشرفتی در نظر گرفته، که این دردا مقدمه اونه... و من ... که کاری از دستم برنمیاد جز اینکه صبر کنم و سکوت... و بشینم روی سجادهام و اشک بریزم و التماس کنم که خدایا! میدونم رشد، درد داره؛ دردش رو کم کن... من طاقت درد کشیدنش رو ندارم...