مثل هوای بهار

گاهی آفتاب... گاهی باران... گاهی رنگین‌کمان...

مثل هوای بهار

گاهی آفتاب... گاهی باران... گاهی رنگین‌کمان...

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۷ مرداد ۰۴ ، ۱۳:۱۲ ترس
  • ۲۲ خرداد ۰۴ ، ۱۵:۳۵ غیبت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
صبا
۰۶ آذر ۰۱ ، ۰۱:۵۹

بسم الله الرحمن الرحیم

۱- اسمش این است که دیروز و امروز در جلسات دانش‌افزایی مدرسه بچه‌ها بودم، ولی واقعیت این است که همه‌اش جلسه ذکر و یاد تو بود... 

۲- امروز که استاد جلسه با تمام خضوعش، ایستاده بود و با احترام و حالت تضرع با نوای دعای فرج که پخش می‌شد، هم‌خوانی می‌کرد، به من فهماند، اگر قرار است معلم باشی و چیزی به کسی یاد بدهی، وقتی اثرگذاری که فقیرترین باشی در محضر غنی مطلق...

۳- همیشه همین‌جور است... تا یک جایی میدان می‌دهی که دور بشوم... بعد پیک می‌فرستی که برم گرداند... ما را با محبتت می‌کُشی... فضل تو بیش از عدلت، کشته خواهد داد...

صبا
۲۴ آبان ۰۱ ، ۱۳:۱۲ موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
صبا
۱۴ آبان ۰۱ ، ۱۲:۴۹
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
صبا
۰۳ آبان ۰۱ ، ۰۸:۲۵

بسم الله الرحمن الرحیم

مطلب قبلی را که نوشتم، اذان شد. رفتم سر سجاده‌ام. خانم سیدی که مدتی ساکن کربلا بودند، برایمان تربت آورده بودند. عمه هم دیروز تسبیح تربت سوغاتی داده بودند. تسبیحم را دست گرفتم و بغضم ترکید. گریه کردم... از عمق جانم... از غم دلتنگی کربلا... از آرزوی دیدار آسمان کربلا... و آرام گرفتم... همه هیجاناتم فرونشست، همه تلاطمم از آن نیازهایی که در دیدار صبح در من جوشید... آرام شدم... آرام شدم... 

کار را شما درست می‌کنید امام حسینِ جانِ من! همه کارها به دست شماست...

وقتی این‌طور متلاطم می‌شوم فقط شما آرامم می‌کنید... آرام به این معنا که شلوغی‌های ذهنم تبدیل به عقلانیت می‌شود و می‌توانم رشته امور را به دست بگیرم و اقدامات لازم را انجام بدهم... 

من در آن لحظه، در تصویر آسمان کربلا، یک‌باره در نقطه انتها و اوج آنچه بودم که شما خوب می‌دانید و چه خوب جایی بود... دارالقرار...

السلام علی الحسین... نوکرت رو بگیر تو بغل حسین....

(به دل بچه‌ها افتاده بود امروز فایل این مداحی را پلی کنند، بلندگویشان را وصل کنند به گوشی و صدایش بپیچد توی فضا خانه، به دل بچه‌ها انداخته بودند که دل مجنون مادرشان را آرام کند...)

صبا
۲۹ مهر ۰۱ ، ۲۱:۴۷ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

بعد از بیست و خرده‌ای سال با چندتا از بچه‌های مدرسه و خانم سیدی و خانم پاکروان قرار داشتیم توی حرم.

الان، مثل آن روز بعد از دورهمی نوجوانان جمعیت، از حجم هیجان و فکر و ایده و دل‌نگرانی و ... سردرد دارم و می‌دانم باید با گفتن و نوشتن و فکر کردن و فکر کردن و فکر کردن به جمع‌بندی و آرامش برسم...

خدایا! تو می‌دانی در دلم چه حرف‌ها هست و چه آرزوها و چه نیازها و چه گفتگوها... 

مرا به آن سویی ببر که خودت می‌دانی و می‌خواهی و می‌پسندی...

 

صبا
۲۹ مهر ۰۱ ، ۱۷:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
صبا
۲۷ مهر ۰۱ ، ۰۱:۴۹

بسم الله الرحمن الرحیم

دارم فایل تاریخ زندگی حضرت صدیقه را بازخوانی می‌کنم تا برای نویسنده بزرگوارش بفرستم،

می‌رسم به آنجا که اولین فرزند خانواده به دنیا می‌آید، به وجد می‌آیم...

می‌رسم به وصف جراحات صورت مطهر رسول خدا در جنگ احد، به پهنای صورت اشک می‌ریزم و با همه وجودم مچاله می‌شوم...

انگار که برای لحظاتی به عمق تاریخ سفر می‌کنم و کنار این خاندان پاک زندگی می‌کنم و زیارتشان می‌کنم...

خداوندا! تو شاهد باش و ذره‌ذره هوای این اتاق که در آن نشسته‌ام شهادت می‌دهند که قلب من از مهر و محبت این خانواده می‌تپد و آنان را از خودم و خانواده‌ام بیشتر دوست می‌دارم... مرا به آنان ملحق کن، آنچنان که خود دانی...

صبا
۲۵ مهر ۰۱ ، ۱۶:۴۰ موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

چند شب است خواب گیر افتادن توی شلوغی‌ها می‌بینم و خواب دیدار دوباره مامان و آقاجونم...

دلتنگی دارد امانم را می‌برد...

چند روز است با بغض و اشک از خواب بیدار می‌شوم...

امروز، بچه‌ها را که برسانم مدرسه، آب را جوش می‌آورم، نسکافه می‌خورم، صوت حدیث کسا را منتشر می‌کنم در هوای خانه و به امید دیدار می‌مانم... به امید دیداری آن‌طور که وقتی داشتم وضو می‌گرفتم و اشک‌ها بی‌بهانه می‌آمدند، برای خدای مهربانم ویژگی‌هایش را گفتم...

صبا
۲۴ مهر ۰۱ ، ۰۷:۰۹ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
صبا
۲۳ مهر ۰۱ ، ۱۸:۴۹