بسم الله الرحمن الرحیم
۱- شهریور ۹۷ بود. زینب هنوز دو ماهش نشده بود؛ ما تازه به خانه خودمان (که مستاجر تخلیهاش کرده بود و در حد وسعمان دستی به سر و رویش کشیده بودیم) نقل مکان کرده بودیم. روزهای اوجِ اوجگیری قیمتها بود؛ جوری که یخچال جدیدمان از اول هفته تا آخر هفته که بخریمش، حدود۶۰۰ هزارتومان روی قیمتش رفته بود و ...
اسممان در قرعهکشی شرکت درآمده بود برای مشهد. به همراه پدرشوهر و مادرشوهر. هتلی روبروی بابالجواد. از آن هتلها که هر وعده غذا حداقل ۸-۹ مدل غذا و ۱۰-۱۲ مدل دسر سرو میکنند و خب عروسی بود برای بچهها مهمان چنین هتلی بودن. (آدم از سفر زیارتی برای بچهها چه میخواهد جز خوش گذشتن و خاطره خوب ساختن؟؟؟)
صبح عاشورا، هوا که داشت روشن میشد، تنها رفتم حرم، برای زیارت وداع و زیارت عاشورا را شروع کردن تحت قبه امام... خلوت صبحگاهی رواق ضریح و ... وقتی میخواستم دعا کنم، از دلم گذشت به امام رئوف بگویم که از شما سفر اربعین میخواهم! آنقدر این خواسته از نظر خودم بعید و غیرمحتمل بود که لبخند به لبم آمد! ولی بالاخره محل دعا بود و آدم به امید استجابت دعاهایش زنده است!
آن سال ما راهی سفر اربعین شدیم، در حالی که گرفتن پاسپورت زینب و هزینههای سفر (آن موقع هنوز عراق ویزا میگرفت و ما ۶ نفر بودیم و هزینه کم نمیشد) و کالسکه دوقلو و... همه را فقط لطف اهلبیت فراهم کرد..
و همان سفری بود که با امکرار آشنا شدیم و حرمندیده برگشتم و ...
و بعد از آن هرجا که گمان داشتم محل استجابت دعاست، اولین دعایم توفیق سفر اربعین بود؛ و میدانستم کلیدش فقط و فقط دست خود امام رضای مهربان است...
۲- تیرماه ۹۸ بود. مامان بعد از ۷ سال، سه هفته آمده بودند ایران و قرار بود من و خواهرجان هم همراهشان سفر مشهد کوتاهی برویم. ولی نزدیک سفر که شد، دیدم صلاح خانواده به نرفتن است و قصد رفتن نداشتم...
خواهرجان که نشست پشت لپتاپ تا بلیط مشهد را بگیرد، گفت بدون تو نمیشود، همین الان زنگ بزن به همسرت و بگو که من برای تو هم بلیط میگیرم. زنگ زدم به همسر که کلیومترها دورتر از من که تهران بودم، گفتم اجازه میدهی بروم؟ میخواهم بروم جواز اربعینمان را بگیرم... رفتم و امام مهربان دوباره ما را راهی سفر اربعین کرد... همان سفری که زیارت حرم حضرت پدر روزی شد و سحر جمعه تحت قبه اباعبدالله و ...
۳- باید خودم را هر طور شده به مشهد برسانم و از امام معجزه زیارت دوباره را بخواهم... من به معجزههای امام، ایمان دارم... کاش کبوتر بودیم... کاش میشد چشمهایمان را ببندیم و ببینیم که ایستادهایم توی رواق ضریح امام رضا، همانجا که زنها دعوا میکنند سر جا که دو رکعت نماز بخوانند و خادمها اصرار دارند که آنجا قبر هارون است و نماز هیچ استحبابی ندارد، آنجا بایستیم و روضه سیدالشهدا بخوانیم و اشک بریزیم و دعا کنیم و بعد در سکوت سرمان را بالا بگیریم و به رفت و آمد فرشتهها بالای ضریح خیره بشویم و غرق بشویم در ملکوت... آخ امام رضای مهربان... چقدر دلمان تنگ است برای شما...