بسم الله الرحمن الرحیم
نوشتههایم را مرور میکردم؛ چهارشنبه سی بهمن که اولین ابتلا به کرونا در قم اعلام شد، من رفته بودم حرم... آخرین باری که جانم از خنکای ضریح حضرتش آرام گرفت. قبلترش هم نوشته بودم که دلم برای حرم بچگیهایم تنگ شده؛ حالا که صحنهای اصلی حرم فقط باز هستند و پرده ایوان آینه را کنار زدهاند، میتوانی بایستی توی صحن اتابکی و روبهروی ایوان آینه ضریح را ببینی که یکپارچه نور است و نور و نور... و هیچ کس گرادگردش نیست و سلام بدهی و خنکای ملکوت در وجودت بوزد... حرم مثل بچگیهایم شده... خدا از تو نگذرد آقای نجار بدقول که بعد از یک هفته تاخیر از وعدهات، گفتی عصر جمعه سفارشتان را میآورم و ما از حرم رفتن عصر جمعه که دارد سنت خانوادگیمان میشود محروم شدیم و آخرش هم نیاوردی... فردا جواب خدای مهربان را چه میدهی که اشک دخترم را از این انتظار طولانی نافرجام درآوردی...
عصر زهرا که حوصلهاش سر رفته بود و هنوز منتظر آمدن آقای نجار بود و کلافه از انتظار، رفت توی اتاق و در را بست و گفت کسی نیاید؛ اول فکر کردم قهر کرده، بعد فهمیدم رفته نمازش را خوانده! دوست دارد برای نماز تذکر ندهیم، کسی هم نماز خواندنش را نبیند، برود توی اتاق در بسته با خدا خلوت کند!
شب علی داشت تلاش میکرد بخوابد، خوابش نمیبرد؛ از جایش بلند شد و گفت خوابم نمیبرد؛ میروم نماز مغرب و عشایم را بخوانم. گفتم قضا نشده هنوز، میشود بخوانی.
هر چقدر بدقولی آقای نجار ناراحتم کرده بود و نجابت همسر در اینجور وقتها عصبیام کرده بود، این نماز خواندن بچهها بدون تذکر ما، روح و جانم را جلا داد!
یک کتابی هست به نام با هم تا همیشه یا یک همچین چیزی. از نویسنده مردان مریخی، زنان ونوسی. چند روز پیش اتفاقی دیدمش و دو روزه روی گوشی خواندمش؛ نتیجه اینکه جرات ندارم دیگر با همسر حرف بزنم! میترسم آداب و اصول گفتگو را رعایت نکنم و آن احساسهای بدی که توی کتاب نوشته بود برای ایشان پیش بیاید!
دیشب یک سریال جدید را شروع کردیم؛ وقتی دو قسمت اولش تمام شد، دیگر وقت خواب نبود، بیدار ماندم تا نماز از دست نرود؛ هنوز بیدارم و صبح شده است و تازه قرار کذاشتهام با خودم که صبح شنبه پرونده بچهها را بگیرم و در مدرسه جدید ثبت نام کنم!
یک چیزی آرام بگویم؟ خیلی خستهام و حوصله فکر کردن به هوم اسکولینگ و آماده سازی ریحانه برای کلاس اول و ادامه دادن یا ندادن کارگاه حرمت خود برای علی و کلاس مجازی تابستانی برای زهرا و ... ندارم... دلم یک استراحت ژرف میخواهد؛ یک عالمی که در آن ماشین ظرفشوییها خراب نشوند، لولهکشی سینک خانهها نیاز به تعمیر نداشته باشد، کابینتها همیشه مرتب باشند، نجارها بدقولی نکنند، گلدانهایی که از گلفروشی میخری تا ابد سر حال بمانند، از کنار لوله جاروبرقیها هوا نرود که صدای اضافه تولید بشود، چرخ خیاطیها سرویس لازم نداشته باشند، وقتی اراده میکنی پارچه ای که برای لباس بچهها میخواهی جلوی چشمت ظاهر بشود، سایتی که ازش کتاب خریدهای همه را یکجا موجود داشته باشد و دو هفته معطل نشوی برای دریافت کتابها، کتاب کودک این همه گران نباشد و بتوانی هفتهای دو سه بار کتاب بخری برای بچهها... یک دنیایی که این جنس دغدغهها درش نباشد... فقط از شیر گرفتن زینب پروژهات باشد و در پایانش خودت را مهمان کنی به یک سفر تفریحی بینقص... یک دنیایی که کرونا نباشد تا هر وقت دلت خواست بشود بروی حرم و دلشوره برگزار نشدن پیادهروی اربعین هم نداشته باشی...