بسماللهالرحمنالرحیم
از شروع مدرسهها، اکثریت قریببهاتفاق صبحها را یا رفته بودم دفتر، یا جلسه مدرسه بچهها.
آخر هفته پیش اعلام کردم هفته بعد را دفتر نمیروم و مرخصی هستم برای اینکه به حجم بالای ویرایشهایی که موعد تحویلشان نزدیک است برس. یکشنبه فقط رفتم که یک جلسه بهغایت چالشی داشتیم و حال بد آن جلسه را هیچ چیز نشست و نبرد، جز اشکهای بیامان دوشنبهشب که سخنران هیئت بعد از جلسات متمادی که جشن بود، دل سیر روضه امام حسینجانم را خواند و من بغض چندهفتهای را زار زدم.
امروز سومین روز خانه ماندن است. دیروز خیلی رویایی بود. همسرجان دخترها را رساند مدرسه و برگرداند و من پایم را از خانه بیرون نگذاشتم. کارهایم با سرعت فوقالعادهای انجام شدند، آنقدری که خودم باورم نمیشد و از روزم، نور میبارید.
امروز هم به کارهای دیگری رسیدم و در میانه کارها، وقتی لازم شد قرآن بیاورم که سوره فاطر را مرور کنم، قرآن همسرجان را برداشتم؛ همان قرآن جلدسبز چاپ عربستان که شبهای جمعه سوره واقعه را با آن میخواند... بعد در حالی که نور و آرامش در خانه منتشر میشد، من بودم و منظره گلدان محبوبم، دفتر زیبایم، لبتاپ عزیزم و قرآن دوستداشتنیام... عکس این منظره را گرفتم که یادم بماند خانه یعنی آرامش... خانه یعنی مسکن... خانه یعنی ماوا...
من این روزها چالش کم نداشتم، فشارهای وحشتناک کاری را تحمل کردم و هرجا کم آوردم، از پای کار بلند شدم و به خانه رسیدگی کردم، غذا پختم، دست بچهها را گرفتم و بردم جای محبوبشان، نشستم کنارشان چای خوردم و به تعریفهایشان از مدرسه گوش کردم، بغلشان کردم، چلاندمشان حتی! هرجا کم آوردم به همسرم نگاه کردم و آرام شدم...
من این روزها چالش کم نداشتم و چالشها بیشتر به من فهماند که خانه داشتن و خانواده داشتن، چقدر «پناه» است...
بعدانوشت: به زیبایی امروز اضافه شود، نسیم خنک پاییزی، بوی نان تازه که از پنجره میآید داخل خانه، صدای ماشین سبزیفروشی، و ناهاری که نداریم😊