بسمالله الرحمنالرحیم
هرسال، نزدیک بهار یاکریمها سروکلهشان پیدا میشود و به هر پستی و بلندیای از بالکن خانه که دسترسی داشته باشند طمع میکنند برای ساختن آشیانهشان. چند روزی صدایشان میآمد و هر بار میرفتم میپراندمشان. دیروز دیدم که شاخههای نازک درخت کف بالکن افتاده و امروز دیدم که در دو طبقه بالای قفسهای که داخل بالکن گذاشتهایم، هرکدام یک یاکریم نشسته روی چندتا شاخه و زیر پرهایش را پُر باد کرده و دارد استراحت میکند. همسر را صدا زدم که بیا ببین برای خودشان آپارتمان ساختهاند! پراندیمشان و شاخ و برگها را جارو کردیم که مبادا برگردند.
*
نماز عصرم را با چادری خواندم که وقتی مامان میآیند خانهمان، نماز میخوانند. از رکعت دوم به بعد، اشک از گوشه چشمهایم سُر میخورد از سَر دلتنگی.
نمیدانم چرا وسط دلتنگی، با خودم فکر کردم اگر آن دو تا یاکریم برگردند و ببینند پیِ ساختمانشان را خراب کردهایم و آشیانه نیمسازشان را بر باد دادهایم، چه حالی پیدا میکنند. دلم برایشان سوخت و راستش نگران شدم که نکند دلشان بشکند و آهشان دامن ما را بگیرد....
خدایا ما را ببخش اگر دلشان شکسته...