بسم الله الرحمن الرحیم
شعر برای من یعنی غزل؛ مثنوی و رباعی هم گاهی...
اینبار ولی در قالب مثنوی آمد...
و من میگذارم شعر، فقط بیاید... هر جور که دلش میخواهد...
باران نمیبارد در این مهر غبارآلود
باران که درمان همه اندوههامان بود
باران نمیبارد و ما بیمار بیماریم
هم در گلو بغض است و هم در سینه غم داریم
باران نمیشوید چرا آلودگیها را
تازه نمیسازد چرا حال دل ما را
ابری نشد این آسمان، با اینکه پاییز است
پاییز بیباران چه اندازه غمانگیز است
این خاکها که مانده روی چهره شهرم
انگار میگوید که من با آسمان قهرم
قهرم ولی دلتنگ باران نیز خواهم شد
کی از صدای بارشش لبریز خواهم شد؟
باران نمیبارد، هوا خاکستری مانده
بیمار ما در خانه خود بستری مانده
یک ماه از پاییز بیباران گذشت آری...
یک ماه بیباران، پر از اندوه بیماری
آبان بیا با یک بغل باران شورانگیز
با آسمانی از شکوه ابرها لبریز
بر ما ببار و حالمان را تازهتر کن، آه
یک ماه بی باران گذشت، ای وای من، یک ماه...
دلتنگ رعد و برقم و بغضی به دل دارم
باران بیا، من هم بیایی سخت میبارم...
۲۷ مهر ۱۴۰۰- قرنطینه