بسم الله الرحمن الرحیم
دیشب خواب دیدم... خوابی که همه احوال بد درونیم را به وضوح نشانم میداد و مهربانی کسی که هم از دستم عصبانی بود، هم نگرانم بود، هم مراقبم بود، هم منتظر بود کاری بگویم تا برایم انجام بدهد که حالم خوب بشود...
تقریبا مطمئنم کسی که در خواب دیدم فقط یک نماد بود؛ نمادی بود برای مهربانی پدرانه امام، برای دلگرفتگی امام از من و اعمالم، برای نگرانی امام از احوالم، برای مراقبت امام از من...
دلم برای همه احوالاتی که در خواب دیدم، تنگ است....
بسم الله الرحمن الرحیم
از خوشبختیهای یک زن آن است که وسط آشپزخانهاش یک میز گرد چوبی داشته باشد، که وقتی بادمجانها و پیازهایش دارند سرخ میشوند، بنشیند پشت میزش، جامدادی سفالیاش را که خودکارهای رنگی رنگی پرش کردهاند، بگذارد کنار دستش، جامدادی حاوی ماژیکهای هایلایتش را هم همینطور، بولت ژورنالش را هم بیاورد و آن دفتر دیگر یادداشتبرداریهایش را، بعد فایل صوتی معلم دختر کلاس اولیاش را گوش بدهد که دارد فصل جدید تعلیم بچهها، یعنی نشانهها را توضیح میدهد و تکالیف مادرها را. گوش بدهد و یادداشتبرداری کند و هر از گاهی هم شربت بیدمشک را هم بزند که ببرد برای همسرش، شاید سردردش فرو بنشیند...
بسم الله الرحمن الرحیم
وقتی یک عالمه کار شخصی دارم و وقت میخواهم برای نوشتن و برنامهریزی و انجامشان؛ وقتی یک عالمه کار خانه دارم که تا انجامشان ندهم به کارهای شخصیام نمیرسم؛ وقتی خیلی انرژی و انگیزهای برای آن کارهای دسته دوم ندارم؛ بهترین کار این است که یک صوت خوب را گوش بدهم و کارهای خانه را ماشینوار انجام بدهم و بعد از مدتی به خودم بیایم ببینم هم کلی چیز یاد گرفتهام، هم کارهای خانهام انجام شده، هم حالا با خیال راحت و طیب خاطر به کارهای شخصیام میرسم...
الان از همان وقتهاست و من برای اینکه در دام اتلاف وقت نیفتم، از همین راهکار استفاده خواهم کرد :)