بسم الله الرحمن الرحیم
کاش میشد جهان را لحظاتی متوقف کنیم و از نو عاشق شویم...
این همه اضطراب و خستگی که این روزها روی سرم آوار شده، لحظاتی سکوت میخواهد، حضور مهربان تو، کلبهای میان جنگل، لیوانی چای، تماشای شرشر باران، و شاید حتی... شرابی تلخ که مردافکن بود زورش...
بیا امیدوار باشیم که امشب و فردا به خیر بگذرد، و دوشنبه که نامش را روز شفا گذاشتهام آراممان کند، و قسمتمان باشد خیلی زود، کلبهای میان جنگل و ... یک دم بیاساییم...
دلم برایت تنگ شده...
بسم الله الرحمن الرحیم
میروم مقنعههای سفید شستهشده دخترانم را از بالکن بردارم، سرخی شفق توی چشمهایم میزند و پرتم میکند به عکسهای دیشب غزه... به سرخی آسمان از آتش بمبارانها...
گلدانم را وارسی میکنم، فلفلهایم اینبار بیشتر درآمدهاند و دارند بزرگتر میشوند، رنگشان هنوز سبز است اما. نمیدانم مثل بار قبل قرمز میشوند یا نه، بار قبل بزرگ نشدند، آفت زد بهشان و همه را از ریشه کندم. شاخههای گوجههایم قد کشیدهاند، اما هنوز گل ندادهاند. اصلا قرار بود این گلدان گوجه باشد، این همه فلفل که درآمده، از بذرهایی است که بار قبل داخل خاک مانده بود؛ حالا کل گلدان را گرفتهاند و باید دنبال چند شاخه گوجه بگردم وسطشان. دو ورقه نازک گوجه را زیر خاک گذاشتم و حالا آن بذرها سبز شدهاند. جانم فدایش که فرمود و چه کسی جز خدا دانههایتان را میرویاند؟ أانتم تزرعونها؟ ام نحن الزارعون...
حالا اما یک جایی از این عالم، زندگیها دارد نابود میشود، بذرها دارد میسوزد، درختهای زیتون آتش گرفته است و جانها، جانهای شریف کودکان....
چطور میتوانم بیتفاوت باشم... امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء...